شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چار چوب پنجره من.
سر تا به پاي پرسش ، اما
انديشناك مانده وخاموش:
شايد از هيچ سو جواب نيايد
نمایش نسخه قابل چاپ
شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چار چوب پنجره من.
سر تا به پاي پرسش ، اما
انديشناك مانده وخاموش:
شايد از هيچ سو جواب نيايد
دست هایم را در خاک خشک باغچه می کارم
سبز خواهم شد به یقین
و پرستوها در گودی انگششتان جوهری ام
تخم خواهند گذاشت
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
در می یابم دریریست که مرده ام
زیرا لبان خود را از پیشانی خاطره تو سرد تر می یابم.
از پیشانی خاطره تو
ای یار
ای شاخه جدا مانده من
ني ها، همهمه شان مي آيد
مرغان، زمزمه شان مي آيد .
در باز ونگه كردم
و پيامي رفته به بي سويي دشت .
توسني كردم ، ندانستم ، چه سود ؟
كز كشيدن سخت تر گردد كمند
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
دل شکسته اگر باز هم دلی باشد
بگو چگونه نگهبان قابلی باشد
چگونه در خودش این راز را نگه دارد؟
چگونه باز درین خانه گلی باشد؟
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ي شب مي کشم
من درد تو را ز دست اسان ندهم
دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
من از تو ميمردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
وقتي که من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي