تا ببندي چشم، كورت مي كند
تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي، عذابت مي كند
در ميان آتش، آبت مي كند ...
نمایش نسخه قابل چاپ
تا ببندي چشم، كورت مي كند
تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي، عذابت مي كند
در ميان آتش، آبت مي كند ...
ديشب من و تو بسته ي اين خاک نبوديم
من يکسره اتش همه ذرات هوا تو
وقت است كه بنشيني و گيسو بگشايي
تا با تو بگويم غم شب هاي جدايي
يكي افسانه اينده ميخواند
كه شادي بيشر خواهي ازين راند
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا ، در جنوب ! افسرد
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شيوه راه رفتن آموخت
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
دريا و آفتاب / در انحصار چشم كسي نيست
روزي كه آسمان / در حسرت ستاره نباشد
روزي كه آرزوي چنين روزي / محتاج استعاره نباشد
اي روزهاي خوب كه در راهيد! / اي جاده هاي گمشده در مه!
هوا ، هواي تازه
وقته راز و نياز
از اينجا تا شهر عشق
راهي دور و درازه[bamazegi]
هر جا بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش