پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
میخوام درس بخونم اما انقد سرم شلوغه وختش نمیشههههههههه..........[nadanestan][nadanestan][esteress][esteress][esteress]..خیلی استرسی شدم یماه ب ارشد نزدیک شدم بدون یک کلمه خوندن....................[esteress][esteress][esteress][esteress][esteress][esteress][esteress][esteress][esteress][negaran][nadidan]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
آخییییییییییییییییییی
آجی اشکال نداره من بجات حسابی دارم درس می خونم
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
medesa
خب حالا بایدی بروم بیاری.........[nishkhand][sootzadan][sootzadan][nadidan][sootzadan][sootzadan]خودت چلا کلیدو بر نمیداری..............[shademan][shademan][shademan][shademan][khanderiz][khanderiz][khanderiz][khanderiz][bamazegi]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
فقط دوستان این روزا محتاج اراده و دعای شمام...............
دعا کنید درس خوندنام به یه جایی برسه...
دوستتون دارم[cheshmak]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
هیچجا خونه خود آدم نمیشهآب خوردنتخت خواب راحت فضای بازاینترنت
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امروز صبح خبر دادن که قراره از اداره چند تا بازرس بیاد مدرسه مون. وقتی مدیر(پدر گرامی) این خبر رو شنید یکم هول شد. تلفن رو که قطع کرد، موقع رفتن سمت در پاش گیر کرد به میز و داشت میخورد زمین، که با دست کمد رو گرفت و خودش رو کنترل کرد. قاسم(خدماتی مدرسه) رو صدا زد و گفت "دارن از اداره میان قاسم! یکم اینجا رو مرتب کن. حیاطو جارو برن ... " به معلم ها هم گفت که حواسشون رو جمع کنن ! بعد از این خبر ، از مجتمع(مدرسه ما با دو تا مدرسه دیگه زیر نظر یه مجتمع اداره میشه) زنگ زدن و گفتن که برنامه ی درسیِ کلاس ها رو بفرستن اونجا ! حالا تا پارسال برنامه رو نمیخواستن ها. (خودم سریع به جواب رسیدم: از اداره دارن میان .. شوخی نیست که!) داشتیم با هول و هراس وسایل رو جمع میکردیم که دیدیم مدیر مجتمع با دو تا توپ چهل تیکه اومد ! حالا چرا الآن توپ آورده بود ؟! دو روز پیش بهش گفته بودیم توپ نداریم . فکر کنم امروز یادش اومد(دلیلشم که میدونید !) الآن که دارم اینا رو مینویسم ساعت 9:45 عه. قاسم داره میز رو دستمال میکشه. پدر سرِ کلاسه و منم رو صندلی نشستم ! همه چی هم آرومه ! منتظریم تا بازرسین بیان !
+ بازرسین اومدن و بعد از نیم ساعت رفتن. حالا تو دفتر با مدیر چه صحبتی کردند، خدا داند (انداختنمون بیرون ، گفتن خصوصی میخایم صحبت کنیم! )
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
بيرون بودم و سايه ام از ترس اسيد پاشان فرار کرد...