تا لشگر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به فدا میفرستمت
هر دم مرا غمی فرست و بگو به ناز
این تحفه از برای خدا میفرستمت
نمایش نسخه قابل چاپ
تا لشگر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به فدا میفرستمت
هر دم مرا غمی فرست و بگو به ناز
این تحفه از برای خدا میفرستمت
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زبن نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا توانی دلی به دست آور
دل شكستن هنر نمی باشد
دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بي سر و سامان که مپرس
سرم بدنی عقبی فرو نمی آید
تبارک الله ازین فتنه ها که در سر ماست
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
دلم ز پرده برون شد کجائی ایمطرب
بنال هان که از این پرده کارمابنواست
تنت را ديد گل گوئي كه در باغ
چو مستان جامه را بدريد بر تن
نخفته ام ز خیالی که میپزد دل من
خمارصد شبه دارم شرابخانه کجاست
ترکی و خوب روی کسی کاینچنین بود
نبود عجب اگر دل او آهنین بود
در هجر تو گر چشم مرا آب روانست
گو خون جگر ریز که معذور نمانده ست
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
شهری به تیغ غمزه خونخوار و لعل لب
مجروح میکنیٌ و نمک می پراکنی
يار آمد و گفت خسته مي دار دلت
دائم به اميد، بسته مي دار دلت
ما را به به شكستگان نظر ها باشد
ما را خواهي، شكسته مي دار دلت
تمام روز در آيينه گريه می كردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
دیدار یار نامتناسب جهنم است
ما را بهشت صحبت یاران همدم است ...
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت مارا غم بی هم نفسی
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش ...
شاهم ولی به ملک بلا با سپاه غم
ملکم ببین و موج سپاهم نگاه کن !
شب ظلمت و بيابان به كجا توان رسيدن
مگر آنكه شمع رويت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهي سزد ار به هم بگرييم
كه بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد
نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم
الهی بخت برگردد از این طالع (!) که من دارم ...
من گدا و تمنای وصل دوست هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم ؛ موی از سر دوست
نمي دانم كجايي يا كه اي آنقدر مي دانم
كه مي آيي كه بگشايي گره از بندهاي ما
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا ...
آدمی را امید نبود به خیر کسان
ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان
نيست در قافله ريگ روان پيش و پسي
مرده بيچاره تر از زنده درين مسكن نيست
تو حور وشي ماه رخي طرفه نگاري
در عرصه ميدان ادب يكه سواري
يا رب امان ده تا باز بيند
چشم محبان،روي حبيبان
دُر محبت بر مهر خود نيست
يا رب مبادا كام رقيبان
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
نزدیک شد آن دم که رقبت تو بگوید
دور از درخت این خسته رنجور نمانده ست
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی ...
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند ...
دلي ديدم خريدار محبت
كزو گرم است بازار محبت
لباسي بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پری وشست ولیکن فرشته خوست
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد ؟
چند از ژي زشت و نكو خواهي شد ؟
گر چشمه زمزمي دگر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهي شد
دلا امشب سفر دارم
چه سودایی به سر دارم