-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
بیا کمی بد باش !
چرا تو این همه خوبی ؟ بیا کمی بد باش !
نمی توانی ، می دانم ، نمی توانی ، اما
بیا کمی بد باش !
تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی که با لب خود ، این غمین تنها را
به می بشارت دادی
تو را که می بینم
خیال می کنم انسان ، همیشه این سان است
چرا همیشه بهاری ؟ کمی زمستان باش
مرا به سردی این روزگار عادت ده
چرا تو این همه خوبی ؟ بیا کمی بد باش !
تهران - 55/8/16
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
در پیاده رو
زیر پایش ، بهار ، جان می داد
گیسوانش
مثل گندم ، بلند و پر برکت
به نگاه گرسنه نان می داد
دامنش موج می زد و می ریخت
پیرمردی نشسته در راهش
هی سر خویش را تکان می داد :
- باغت آباد !
چشمهایش
راه میخانه را نشان می داد
و به دست من استکان می داد
تهران - 56/3/22
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
اخبار
سرها
پایین
اما نه برای فکر کردن
قدها
دولا
اما نه به خاطر تواضع
به به ! چه ترانه ای ، چه سازی
به به ! چه صدای دلنوازی
پروانه فرار کرده از باغ
ابر آید و ماه را فشارد
آهسته و نرم زیر دندان
کاین سکه تقلبی نباشد
در پای درختها تبرها
این بود خلاصه ی خبرها
تهران - 56/7/8
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
من آنم
من آنم که مردانی از نسل گلهای سرخ
به جنگل زدند
و در دستشان اسلحه غنچه داد
من آنم که در کوچه ای
زنی بند قنداق فرزند خود را گرفت
و روی لبش لفظ آتش نهاد
من آنم که پاهای پوینده با کابل سوخت
و بر تپه ها چند تن را نخ خون به هم دوخت
من آنم که بودند در اعتصاب
گل و سبزه و آفتاب
من آنم که در سال پنجاه و هفت
پر از بغض شد چاه نفت
من آنم که خیلی هوا سرد بود
" من آنم که رستم جوانمرد بود "
تهران - 58/10/24
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
طرح
جاده ای خاکی
می رود ارابه ی فرسوده ای - لنگان -
می کشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف ، شهری غبارآلود
پشت گاری
سطلی آویزان
پر از خالی
خفته گاریچی ، مگسها این ور و آن ور
پشت گاری جمله ای :
"بر چشم بد لعنت "
تهران - 59/1/17
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
به زبان خودشان
با درختی که زند سر به فلک
به زبان مه و ابر
به زبان لجن و سایه لک
به زبان شب و شک حرف مزن
با درختان برومند جوان
به زبان گل و نور
به زبان سحر و آب روان
به زبان خودشان حرف بزن
تهران - 59/5/12
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
گرسنه
پیرمردی گرسنه و بیمار
گوشه ی قهوه خانه ای می خفت
رادیو باز بود و گوینده
از مضرات پرخوری می گفت
تهران - 59/7/15
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
قوت قلب
شب که شد ، مرد خانه آهسته
به زنش گفت : " از چه می ترسی
رعد و برق است این ، نه بمباران "
بچه را ناز کرد و گفت : " نترس
این که برق گلوله نیست
برق نور ستاره و ماه است
این که آژیر نیست ، موسیقی ست "
مرد خانه
قوت قلب خانه بود
و خودش مثل بید می لرزید
تهران - 59/8/1
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
واقعه
میان کوچه سرآسیمه می دوید
و پشت سر شبحی چند
گرفته خنجر و چاقو به دست
ستاره بر نک چاقو و ماه بر خم خنجر
دری گشوده شد و مرد را فرو بلعید
شبح ز کوچه گذشت و درون شب گم شد
و ماه از نگرانی درآمد و خندید ...
تهران - اسفند 59
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
عطر سبز
باد با پارچه ی نازک مه ، زخم شقایق ها را می بندد
مصرعی ساقه به منقارش
از سمت افق
توکایی می آید
می رود لانه بسازد بغل خانه ی نیما شاید
گل نشسته لب رود
دفتر شعرش - پروانه ی زیبایی - را می خواند
نغمه ای می ریزد
عطر سبزی دارد
شاخه ها مکتبشان روییدن
رودها مکتبشان جوش و خروش
مرغها مکتبشان پروانه است
لاله از سبزه نمی پرسد
تو چرا سبزی
خزه پوشان بلند
بوته را دست نمی اندازند
مکتب من عشق است
تنکابن - 60/3/12
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
شکار
دل ظریق شاپرک
ترک - ترک
صدای تیر
شقیقه ی بلند سنگ را شکافت
شقایقی چکید از آن
و شعله در اجاق
یک دقیقه
ثابت ایستاد
تنکابن - 60/3/13
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
یاکریم
دوباره آمد و آهسته بر دریچه نشست
و بر دریچه نهاد
کمی علف - علف خشک - خار و خس ، پوشال
کمی صدای خودش را
و باز پر زد و رفت
تهران - 1361
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
طرح های بهاری
1
نقطه چینی از گل
طرح کمرنگی از غنچه و برگ
ناتمام است بهار
2
خانه ای شعله ور از سرخی گل
دود سبزی بر بام
3
کارمندی خسته
مثل یک کار اداری به افق می نگرد
تهران - 61/1/20
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
مثل تصویر
بر لب جوی فراموشی تو
بوته ای می روید
من تو را
مثل ذرات هوا می خواهم
کوه در حسرت یک جرعه طنین
من تو را مثل صدا ، مثل صدا می خواهم
تو به من نزدیکی
مثل خورشید به گل
مثل تصویر به آب
مثل آواز قدم های دو همراه به پل
با حضور تو نمی ترسم ازین تاریکی
با تو از خلقتم آگاه شدم
با تو فهمیدم انسان هستم
من تو را مثل خدا می خواهم
بگذار
راحت و ساده بگویم ، یارا
من تو را می خواهم
تهران - 62/10/4
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
نام کوچک
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته ی مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن ؟
تهران - 62/10/20
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
چهل و یک
با سر و صورت اصلاح شده ، جامه ی نو
روی یک صندلی فرسوده
جا به جا شد
پیش پایش گلدان ، پشت سرش پیچکها
تکمه هایش را بست
گفت : عکاس ! تو هم عکس مرا داشته باش
عکس من پس فردا
مشتری خواهد داشت
شاخه ای از گل آتش به امین السلطان اهدا کرد
شاخه ای نیز به خود
خنده اش قرمز شد
- چهل و یک به سزای عمل خویش رسید
از چه چیزی دیگر می ترسید ؟
- از چه چیزی ؟ چهل و دو ، چهل و سه ، چهل و صد
هم شاید باشد
در بهارستان
گردبادی پیچید ...
تهران - 62/10/22
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
شب و شبح
خانه ها تکیه به هم داده
کوچه ها زهره ترک
سقف ها کوتاه
آرزوها کوتاه
عمرها کوتاه
شب باران ، شب ابر
شب آهن ، شب آه
پشت هر خاک و خرابی شبح مرد و تفنگ
شب
مشبک
و مشوش
و بلند
سر خود را می دزدد ماه
تهران - 62/11/11
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
آخرین حد شکفتن
غنچه ای در دستم
غنچه ای در وسط حنجره ام
غنچه ای در حرکاتم ، کلماتم ، قلبم
غنچه ای روی لبت
غنچه ای روی تنت
غنچه ای روی هوس ها و نفس هایت
غنچه ها می خواهند
در هوایی که پر از رایجه خواستن است
آخرین حد شکفتن را فریاد کنند
تهران - 63/3/21
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
منظومه ها
می خندد
بر من شکاف دیوار
می گرید
بر من شکاف سقف
من گریه ام گرفته از آن خنده
من خنده ام گرفته ازین گریه
پیداست
چشمان باد کرده و نمناک کاهگل
دندان کرم خورده ی آجرها
تقطیع می شود
در دست های کارگر روزمزد
منظومه ی بلند تیر آهن
قد قد قدا
قد قد قدا
هر بامداد ، از افق تاوه ، در اتاق
خورشید می دمد
بر کاغذی مچاله و چرک پیاده رو
منظومه ی بلند صف مرغ و تخم مرغ
شمعی به روی تاقچه ، شمعی به روی رف
شمعی میان چشم تو ، شمعی درون دل
شمعی کنار پنجره
بر ساقه ی گداخته ، یک برگ نور
دستی دراز می شود از باد و برگ را
می چیند
روی لبان شهر
منظومه ی بلند خاموشی
تهران - 1363
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
در کوچه های مضحکه
از کوچه های ساکت قزوین
عبید می گذرد
این جهنمی
این بی دین
از کوچه های ساکت شیراز
از کوچه های ساکت هر جا که میل توست
ابری سیاه ، بال گشوده ست روی شهر
باران چه تند می بارد
طوفان چه تند می وزد
در کوچه های مضحکه ، مرد جهنمی
زیر ردا گرفته
شمعی شکفته را
تهران - 1363
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
تحویل سال
نقل ستاره ریخته ، ماهی گریخته
افتاده روی قالی شب ، شمعدان ماه
و پرده های توری مهتاب ، سوخته
آژیرهای حمله
تحویل سال را
اعلام می کنند
تصویرها شکسته
آیینه ها شکسته
گلدان روی سفره ، پر از برگ آتش است
" گل نعمتی ست هدیه فرستاده از " درک
در باغ های سوخته ، گل کردن جنون
در باغ های سوخته ، بوی غلیظ خون
جغدی شناسنامه ی بلبل گرفته است
ابری بلند می گذرد از فراز شهر
و دود انفجار
تنها درخت شهر ، که می روید
یا میوه های قرمز انسان
در یکدیگر پناه گرفتیم
در یکدیگر شکستیم
یک عمر
با مرگ زیستیم
از بس که خسته ایم ، دگر خسته نیستیم
تهران - 64/1/16
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
از پشت گل سرخ
لب گشودی
سحر از پشت گل سرخ
دمید
64/2/9
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
باز همان
باز همان همهمه ی دور دست
باز همان جان به لب آمده
باز همان سیل که سد را شکست
باز همان شیهه ، همان اسب سرخ
باز همان یال ، همان شعله ور
باز همان سرخ گل
روی زین
باز همان خارکین
باز همان شبنم سرخی که چکد بر زمین
باز همان حنجره ی رو به خشم
باز همان پرده که آتش گرفت
باز همان دود که تا مردمک ماه رفت
باز همان پرچم فریادها
چرخش اعلامیه در بادها
آه
حس من
باز خطا می کند
کولر همسایه صدا می کند
تهران - 64/4/9
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
برگردان یک بایاتی
می تابد آفتاب
گل در میان برکه
فریاد می زند :
- از تشنگی هلاک شدم ، آب ... آب ... آب ...
تهران - 64/10/18
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
جادو
اگر از من کسی سؤال کند
چه کسی می تواند از آتش
بدمد روح آب را در خاک
من شما را مثال خواهم زد
اگر از من کسی سؤال کند
چه کسی می تواند از دل آب
شعله بخشد به سینه ی افلاک
من شما را مثال خواهم زد
تهران - 65/1/25
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
باران سیاه
آینه ی کوچک پروانه ها
چشمه ی زنبورها
مردمک چشم برگ
تیله ی انگشت باد
مختصری از خزر
آه
قطره ی باران ، دگر آن قطره نیست
توی باغ
بال و پر بلبلی
شد سیاه
از ته دل خنده زد
روی درختی کلاغ
قار - قار
قاه - قاه !
دانه ی انگور به می فکر کرد
تیغ نهادند به رگ های تاک
خمره ی پر سرکه بر ایوان نشست
ابر سیاه آمد و باران سنگ
آیه ی نازل شده از سوی ابر
قابل تفسیر نیست
برگ گل یاس را
باد قرائت نکرد
بلبل مسلول به کنجی نشست
سرفه کرد
دفتر گل بسته شد
فاتجه !
تهران - 65/2/21
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
یک مکالمه ی کوتاه
- سلام علیکم
- علیک سلام
چه می خواستی ؟
- هیچ ، هیچ
فقط خواستم حالتان را بپرسم
تهران - 65/4/2
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
چنین گفت ...
گل سرخ ، روی چمن لخته شد
و خون ، چتر فواره را باز کرد
زنی داشت در باجه ای زرد با یک نفر حرف می زد که پرواز کرد
و خون صدا از رگ پاره ی سیم
بر خاک ریخت
در آن انفجار
به معراج رفتند پیغمبران کوپنهای بی خواربار
در آن ایستگاه
به مقصد رسیدند مردان کار
به مقصد رسیدند چندین زن خانه دار
و راحت شدند از صف نان و گوشت
به مقصد رسیدند چندین زن کارمند
و آن ماه ، شهریه ی مهدکودک نپرداختند
ز گهواره تا گور ، یک خط کوتاه سرخ
تهمتن کجاست
که آید جوانمردی آموزد از پهلوانان این روزگار
جوانمردی آموز از پهلوانی که پیروز شد
بر آن کودک شیرخوار !
توانا بود هر که همدست شیطان بود
توانا بود هر که نادان بود
" چنین گفت فردوسی پاکزاد "
بر آن سنگپایه
در آن بامداد
تهران - 65/6/1
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
اثر
می زد رکاب
در کوچه ای دوچرخه سواری که سر نداشت
مرغی
در باد می پرید ، ولی بال و پر نداشت
طفلی
از نسل شیر خشک
خون می مکید
از مرگ مادرش
طفلک خبر نداشت
مردی نماز وحشت می خواند
در حال سجده ماند و سر از خاک برنداشت
توپ و مسلسل و تانک
دیگر اثر نداشت !
تهران - 65/10/20
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
سبز
باران بلند بید مجنون
می بارد و سبز می شود باد
در بارش بید ، خنده ی سنگ
بر نیمکتی نشسته مردی
در مزمزه ی غمی ملایم
باران بلند بید مجنون
می بارد و سبز می شوی تو
تهران - اسفند 65
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
نقطه چین
طرح کمرنگی بودم از عشق
نقطه چینی از خویش
تو تمامم کردی
تهران - 66/4/15
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
در
دری داشت پیوسته بر دوش خویش
اگر اژدهایی دهان می گشود
دری باز می شد به دریای سرد
نگاه نگاری اگر خیره می شد به او
دری باز می شد به شرم
جهان
در باغ سبزی نشانش نداد
و او سال ها مشت می زد به در
دری داشت پیوسته به دوش خود
و روزی از آن در گریخت
تهران - 66/9/3
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
کفش و قایق
باد بلندی در خیابان های دریا راه می رفت
با قایق کفش
روح غریبی روی امواج خیابان درگذر بود
با کفش قایق
تهران - 66/9/6
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
یکی
" یکی بر سر شاخ بن می برید "
و حس کرده بود
که سیبی ست سرخ و درشت
و باید بیفتد به دامان یار
تهران - 66/9/27
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
با سلام
چه درختانی
شاخه هاشان در خاک
ریشه هاشان افشان روی هوا
و چه مرغانی
بالشان رو به زمین
پایشان رو به هوا
من به دیدار بهار آمده ام
با سلامی که خداحافظی است
تهران - 66/1/27
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
قیمت
با لباسی پاره
از فروشنده سؤالی کرد :
_ قیمت انسان متری چند است ؟
تهران - آذر 66
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
عکس
عکسی به دست داشت
از خود
آن را نشان من داد
پرسید :
_ با این مشخصات کسی را ندیده ای ؟
تهران - آذر 66
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
دو دهان
عده ای این طوری می خواهند
عده ای آن طوری
یک نفر با دو دهان می خواند
تهران - آذر 66
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
گفت
گفت :
_ هر که عریان آید ، در باران ، خیس نخواهد شد
تهران - آذر 66
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
از این طرف
ازین طرف
ازین طرف که کوچه ها به رودخانه می رسند
و می رسند موج پله ها به پله های موج
و چوب های پل ، ترق - ترق ، شکفته می شوند
و باد ، چرخ می زند به روی حلقه های آب
و تاب می خورد کمند جاده تا پلنگ و ماه
از این طرف ، ازین طرف
تهران - مرداد 68
Forum Modifications By
Marco Mamdouh