10
رفت آنکه چشم راحت خوش میغنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود
ما را
نمایش نسخه قابل چاپ
10
رفت آنکه چشم راحت خوش میغنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود
ما را
11
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما
را
12
دیوانه میکنی دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسلهٔ مشک ناب را
آفت
جمال شاهد و ساقیست بیهده
بد نام کردهاند به مستی شراب را
خونابه میچکاندم از گریه سوز دل
خوش گریهای است بر سرآتش کباب را
خسرو ز سوز گریه نیارد
نگاهداشت
آری سفال گرم به جوش آرد آب را
13
از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر
چاشنیی نمیکنی گوشهٔ این کباب را
14
یارب که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد
دست را
دیوانهٔ بتان کند رو به کعبه زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست
را
چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم
صید توزنده نیست مکن رنجه شست
را
15
شفاعت آمدم ای دوست دیدهٔ خود را
کزو مپوش گل نو دمیدهٔ خود
را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیدهٔ خود را
بگوش ره
ندهی نالهٔ مرا چه کنم
چه ناشنیده کند کس شنیدهٔ خود را
چنین که من ز تولب
میگزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیدهٔ خود را
به چاه شوق فرو ماندهام
خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریدهٔ خود را
16
پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن
کین توز را
چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر
جمله فرامش کنند، یادکن آنروز
را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را
17
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزهٔ
کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسلهٔ رموز
را
قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی
سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را
ساقی
نیم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم این دل خام سوز را
18
برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را
تا کلک صورت بشکند این
عقل رنگ آمیز را
شب خوش نخفتم هیچگه زاندم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن
زلف عنبر بیز را
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلفت سخن
لیکن تمنا میکنم
فتراک صید آویز را
بگذشت کار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش
بیمار و مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نیاید
سوختن خاشاک دود انگیز را؟
چون خاک گشتم در رهت چون ایستادی نیستت
باری چو بر
ما بگذری آهسته ران شبدیز را
بوکز زکوه حسن خود بینی به خسرو یک نظر
اینک
شفیع آوردهام این دیده خون ریز را
19
آوردهام شفیع دل زار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش
را
ایدوستی که هست خراش دلم از تو
مرهم نمیدهی دل افکار خویش را
آزاد بندهای که به پایت فتاد و مرد
وآزاد کرد جان گرفتار خویش را
بنمای قد خویش که
از بهردیدنت
تربر کنیم بخت نگونساز خویش را
سرها بسی زدی سر من هم زن از
طفیل
از سر رواج ده روش کار خویش را
دشنام از زبان توام میکند هوس
تعظیم
کن به این قدری یار خویش را