پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
من از داداشم بزگترم بیشتر شوخی میکنیم هم اون شیطون و بذله گو هست هم من دعوا تا حالا نکردیم گاهی موقع ها نصیحتش میکنم بیشتر به خواست مادر البته همدیگه رو دست میندازیم من خیلی دوسش دارم بردار بعداز پدر ومادر از همه عزیز تره ناراحت باشه از تو فکرش در نمیام شاد باشه انگار دنیا رو بهم دادن همین دیگه!!
- - - به روز رسانی شده - - -
من از داداشم بزگترم بیشتر شوخی میکنیم هم اون شیطون و بذله گو هست هم من دعوا تا حالا نکردیم گاهی موقع ها نصیحتش میکنم بیشتر به خواست مادر البته همدیگه رو دست میندازیم من خیلی دوسش دارم بردار بعداز پدر ومادر از همه عزیز تره ناراحت باشه از تو فکرش در نمیام شاد باشه انگار دنیا رو بهم دادن همین دیگه!!
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
من که از خواهرم بیشتر خاطره دارم تا داداشم!!!!!
همیییییشه با هم آتیش میسوزوندیم[nishkhand]خواهرم هم دیگه دستش اومده بود.....منو تو خرابکاریاش همراهش میبرد که اگه چیزی شد مامانه دعوامون نکنه[nishkhand]
مامان هم که نمیتونسسسسست چیزی بگه فقط تهدید توخالی میکرد[sootzadan]
ما هم از هم پشتیبانی میکردیم و هر کی از بچه های هم سن و سالمون میومد اذیتمون میکرد پشت هم در میومدیم[shaadi]اینم به افتخار آبجیم که همیییییشه حال اونایی رو که اذیتم میکردن رو میگرفت
مثلا 1 بار پسز داییم اذیتم کرد و اومد کتابمو پاره کرد......چشمتون روز بد نبینه....خواهرم بلایی سرش آورد که اون سرش ناپیدا.....اونم کینه به دل گرفت اومد خواهرمو پرت کرد تو حوض پارک.....خواهرمم خیلی باحال بود....جای اینکه بترسه از غرق شدن دائم تهدید میکرد و میگفت اگه بیام بیرون ال میکنم و بل میکنم.....بعدشم تا آخر روز دنبال پسرداییم کردیمو حالشو گرفتیم....طوری که از ترسش نیومد شام بخوره[khanderiz]
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
سلام من یه خواهر دارم 11 ماه کوچک تر از خودمه..... ما باهم آرایشگاه درست میکردیم و مو های عروسکامونو با قیچی کوتاه میکردیم ویا مطب درست میکردیم(با پشتی اتاقامونو جدا میکردیم) و مامان بابامون رو معاینه میکردیمیم و براشون دارو تجویز میکردیم........... یادش به خیر
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
وقتی دادش من کوچیکتر بود همش بهش زور میگفتم البته نه خیلی زیاد. کلی هم با هم کل کل و دعوا میکردیم. تو 24 شبانه روز حداقل 10-15 بار با هم دعوا میکردیم سر چیزای بیخود( مثل اینکه اون همش به من میگفت تو فقط4 سال ازم بزرگتری و هم سن منی، منم خیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییلی بهم بر میخورد آخه خیلی دلم میخواست منو بزرگ حساب کنه مثل تو فیلما و من براش بزرگی کنم اما بلد نبودم.) بلافاصله دادشم(نه من) باهام آشتی میکرد. میمومد جلو و میگفت خواهری عروسکتو میدی بازی کنم؟ منم اولش یخورده کلاس میذاشتم بعد خودمم میرفتم قطیش بازی میکردیم. اون همیشه دایی عروسکام بود. و من چون بزرگتر بودم نقش اصلی ماجرا. من و اون تخیلاتمون و رویاهامون مثل هم بود.شوخی: الآن که بزرگتر شده با هم دیگه لطیفه میگیم میخندیم مچ میندازیم. اما بر خلاف اون دوست عزیز من همیشه میبرم! با اینکه پسره و زورش زیاد با کل هیکلشم(لاغره ها) نمیتونه ازم ببره. الآن دعواهمون کمتر شده.از بچگی تو اوج دعواهایی که با هم داشتیم اگه یکی بهم چپ نگاه میکرد میکشتش! البته مثل بعضی از برادارهای محترم به بنده بی احترامی نمیکرد( منظورم مثل توو فیلما چجور با خواهراشون رفتار میکنن!!!!!!!!!!!!) منم براش کم نمیذاشتم و اگه یکی بهش زور میگفت حساب طرفو میرسیدم!در کل تو اوج دعواهامون از ته قلب همو دوست داشتیم و اگه 1دقیقه اون یکی از مدرسه دیر میومد کلیییییییییییییییی براش نگران میشدیم
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
من همیشه خدا با برادرام بحث و دعوا میکردم ولی وقتی پای شخص ثالثی به بحثامون وا میشد پشت همو میگرفتیم حتی اگه اون شخص پدر یا مادرمون بود ...
وقتی رفتن سربازی امکان نداشت من یادشون میافتادم و اشکم در نمیومد ولی امان از موقع هایی که مرخصی بودن ...
برادرام 10 ، 12 سالی از من بزرگ تر هستند بخاطر همین تو تموم خاطرات و بازی های بچگی من هستند .
با تمام بحث و دعواهامون حاضرم بمیرم و ناراحتیشون رو نبینم
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
راستشو بخواین من داداش ندارم ولی ابجیمو به اندازه ی یه دنیا دوست دارم.با این که گاهی اوقات از دست کاراش دلخور میشم ولی دعواش نمیکنم و بهش زور نمیگم به جاش راهنماییش میکنم من و اون خیلی با هم جوریم در کل همدیگه رو خیلی دوس داریم طوری که هرجایی با هم میریم بقیه فک میکنن ما دوتا دوستیم تا اینکه ابجی باشیم.همیشه دوس دارم وقتی میرم بیرون با اون باشم.اون از من کوچیکتره همیشه هواشو دارم و مراقبشم توی کاراش پشتشم اگه چیزی بخواد و بدونم به نفعشه کمکش میکنم تا هر جوری شده به دستش بیاره با اینکه گاهی اوقات اشتباهاتی میکنه اما من به جای دعوا کردن یا نصیحت همیشه یه جوری با کارام بهش میفهمونم که کاری که کرده به نفعش نیست.
- - - به روز رسانی شده - - -
راستشو بخواین من داداش ندارم ولی ابجیمو به اندازه ی یه دنیا دوست دارم.با این که گاهی اوقات از دست کاراش دلخور میشم ولی دعواش نمیکنم و بهش زور نمیگم به جاش راهنماییش میکنم من و اون خیلی با هم جوریم در کل همدیگه رو خیلی دوس داریم طوری که هرجایی با هم میریم بقیه فک میکنن ما دوتا دوستیم تا اینکه ابجی باشیم.همیشه دوس دارم وقتی میرم بیرون با اون باشم.اون از من کوچیکتره همیشه هواشو دارم و مراقبشم توی کاراش پشتشم اگه چیزی بخواد و بدونم به نفعشه کمکش میکنم تا هر جوری شده به دستش بیاره با اینکه گاهی اوقات اشتباهاتی میکنه اما من به جای دعوا کردن یا نصیحت همیشه یه جوری با کارام بهش میفهمونم که کاری که کرده به نفعش نیست.
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
سلام
من خودم دخترم و یک خواهر دارم که توی یک ماه سه هفته شو با هم قهریم . همیشه ام سر چیزای الکی با هم دعوا می کنیم و چون هیچ کدوم از ما حاظر به منت کشی از طرف مقابل نیست این قهر ادامه پیدا می کنه ...
بچه ام که بودیم همینطور بود : چون از من بزرگتر بود هرکاری می گفت باید انجام می دادم وگر نه منو تهدید می کرد که با من قهر می کنه ....
با برادرم هم رابطه دوستانه خاصی ندارم . چون یا داره روی پایان نامه اش کار می کنه یا "رایزاونیشن" بازی می کنه یا با هم نشستیم داریم فیلم سینمایی شبکه یک رو نگاه می کنیم ...
در ضمن فکر نکنید که خواهر و برادر ها باید کاملا شبیه به هم باشن ، چه از نظر قیافه و چه از نظر خلق و خو...
هرکس که منو با خواهرم میبینه اصلا باورش نمیشه که ما خواهریم .
توی مدرسه هم هرکس این موضوع رو می فهمه انگار چی شنیده ، چشماش از حدقه درمیاد ...
امید وارم که کمکتون کرده باشم
التماس دعا ...
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
سلام من یه داداش دارم که خیلی دوسش دارم عاشقشم آخه خیلی خوبه ازهرلحاظ ایمان،درس،.... ازم کوچیکتر.من داداشم بزرگترم فوت کردبعدخدااین داداشموبهمون داد.بااینکه سنش زیادنیست ولی مداحی میکنه وخیلی کارهای دیگه دقیق نمیدونم چه چیزی میخوایدتابراتون بگم
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
امیدوارم خاطرات منم به دردت بخوره داداش.
من یه برادر کوچیکتر دارم...اولش خیلی خوشحال بودم... دوسش داشتم، اونم همینطور، یادمه یکی دوسالش که بود ، صبحا که میخواستم برم مدرسه ، میومد تو بالکن و داد میزد: داری میری مسیس!؟ کی برمیگردی؟ زود بیا!
تا ظهر که برمیگشتم کلی سراغ منو از مادرم میگرفت!
وقتی نگاهم میکرد ، تمام وجودش میشد من!چشماش مثل سنجاب میمونه، همونقدر مشکی!
معمولا تو حال و هوای خودم سیر میکنم و خیلی کاری به بقیه ندارم.. خصوصا تو اون دوران، الان بیشتر حواسم هست.اون موقع ها ، خیلی میومد پیشم که بیا باهام بازی کن! منم حوصله نداشتم، فکرم درگیر بود... ولی دیگهیه وقتا میرفتم باهاش بازی میکردم! هنوز که هنوزه بعد 9 سال، وقتایی که باهاش بازی میکنم یا براش وقت میذارم، انگار تمام دنیا رو بهش دادم.
به سختی از کنار من جدا میشه! هرجا کار داشته باشم یا هرکاری که بکنم ، سعی میکنه کاراشو بیاره همون دور و برا باشه...کم پیش میاد که از 2 متری من اونورتر بره!
الان که بزرگتر شده ،این حسم که میخوام بگم کمرنگ تره ، ولی کوچیک بود، خصوصا از وقتی که یه ذره بزرگتر شد و اومد پیش تو اتاق من ، شب هاپیش من میخوابید، اکثر اوقات شب کابوس میدیدم و تا صبح استرس داشتم. همه اش نگرانش بودم.مدام خواب میدیدم که داره میره لبه یه پرتگاه و با همون ذوق و شوق زل میزنه تو چشمای من، بعد چون میبینه حواسم بهش هست، میره طرف پرتگاه! توی یه لحظه همه چیز به هم میپیچید و تمام دنیا تیره و تار میشد، با تمام وجود میدویدم طرفشو بلند خدا رو صدا میکردم ...همیشه هم نجات پیدا میکرد و بعد از این که سالم میدیدمش ، با همون صدایی که ته گلوم میلرزید بهش میگفتم : تو میدونی چی به من گذشت؟؟؟
یه مدت انقدر حالم بد شده بود که بالاخره صدام درومد و به مادرم گفتم که شبا همه اش خوابشو میبینم! یادم نمیره، مادرم خندیدن و گفتن: پس حالا داری یواش یواش حال منو میفهمی! حرف مادرم برام سنگین تموم شد...
یه بار حدود 4-5 سالش بود، ساعت حدود 11 شب بود، مادر پدرم داشتن خداحافظی میکردن، منم طبق معمول که خیلی حوصله حرف زدن نداشتم، زود خداحافظی کردم و با دادشم رفتین سمت ماشین، ماشین درست سر کوچه بود، و خیابون اصلی ، یه خروجی بود که از اتوبان میومد، توی تهران ساعت 11 شبه اون سال و خروجی اتوبان برابره با سرعت ماشینای بالای 110 تا بدون استثنا!
داداشم نمیدونم چرا اینجوریه، بااین که کله اش به قول پدرم مثل من خراب نیست، ولی وقتی من پشتش باشم، تقریبا میتونم بگم هرکاری میکنه!اون شب جلو جلو داشت میرفت با لباسای تیره ای که تنش بود، برگشت و منو نگاه کرد که دارم پشت سرش میام، یه دفعه راهشو کج کرد و رفت وسط خیابون! نمیدونم اون موقع چه جوری خودمو انداختم وسط خیابون و دستشو گرفتم و برش گردوندم! انقدر حالم بد شده بود که حتی یادم نیست دقیقا سرش داد زدم یا فریاد یا عربده! فقط میدونم انقدر نگران شده بودم که تا صبح نتونستم درست باهاش حرف بزنم!انقدر نگران بودم که مادر پدرم کاراونو تقریبا فراموش کردنو نگران من شده بودن!مادر پدر من که داداشمو انقدر روش حساس بودن!
دوران دبیرستانم خیلی پرحادثه بود، خیلی حواسم بهش نبود، حتی یه وقتا اعصابم از دستش خورد میشد!
اون منو دوست داشت و میخواست که بهش توجه کنم، ولی من فکرم اجازه نمیداد! واسه همین شروع کرد از کارای من به مامانم گزارش دادن!بامزه بود!بامزه گزارش میداد!یه وقتا که حرف میزد منو مامانم جفتمون میزدیم زیر خنده و بچه هاج واج مارو نگاه میکرد که به چی داریم میخندیم!
خیلی منو دوست داره! هنوزم که هنوزه، تمام وجودش منم!
من جدیدا دارم سعی میکنم پا به پاش برم، ولی خب ، دوستداشتنش یه وقتا دست و پامو میگیره! وقتایی که بهش توجه میکنم و بازی میکنم، انقدر لذت میبره که دوست نداره هیچ وقت اون لحظه ها تموم بشن! واسه همین ادامه میده ، خسته میشم.
موقع هایی که باهم شوخی میکنیم، خنده هایی از ته دل میکنه که مادر و پدرم معمولا با تعجب بهمون نگاه میکنن! خنده هاش با من خیلی متفاوته!
من همیشه دوست داشتم اون بزرگتر از من باشه و اون همیشه دوست داشت من هم سنش باشم! فاصله ما 11 ساله!
الان که خیلی جالب تره! تو ماشین که میشینیم، میاد میچسبه به من! حتی حاضر نیست یه سانت بره اون طرف تر!
وقتایی که خوابم ، هی میاد اون دور و برا ، هی میره میاد، دیگه صبرش تموم میشه، شروع میکنه به صدا کردنم!
حتی با این که بعضی وقتا مثلا دارم چیزی گوش میکنم یا حتی خوابم و میدونه که نمیشنوم، ولی میاد همه اتفاقایی که میفته رو تعریف میکنه...فقط براش مهمه که برا من بگه!وقتایی که براش وقت میذارم و به حرفاش گوش میکنم، انقدر چشماش برق میزنه که خنده ام میگیره!
بچه ی خیلی با محبتیه و خیلی هم وابسته...
داداش تا صبحم وایسی من کلی خاطره دارما!![nishkhand] منو انقدر به حرف نکشون دادا، به چشم بچه ها رحم کن![nishkhand][sootzadan]
پاسخ : سلام.ازهمه ی عزیزانی که توی این سایت هستن و (پسر هستن) و خواهری دارن یا اینکه (دختر هستن) و برادر دارن درخواست کمک فوری میشود.
سلام به همه
دیدم همه خاطرات احساسی و عاشقانه گذاشتن گفتم یه ذره حال و هوای تاپیک رو عوض کنم یه خاطره اکشن بذارم[khanderiz]
من یه خواهر دارم که 9 سال از خودم بزرگتره
دقیق یادم نیست چرا ولی یه شب خوشی زده بود زیر دلم و رفتم خواهرم رو اذیت کنم!!![nishkhand]
خواهر کنار پدرم بود... خواهر خیلی قلقلکی هست و من هم از این نقطه ضعف به خوبی استفاده کردم!!![sootzadan]
اولش خنده بود ولی بعدش عصبی شد و دوید دنبالم ...[nadidan][taajob]
من تندی رفتم تو آشپزخونه و در رو بستم و پشت در غایم شدم ... خواهرم هم دنبال من اومد و در رو با شدت باز کرد[naomidi]
چشمتون روز بد نبینه که چشم من دید!!!البته چشمم نه ابروم ...چون دستگیره در دقیقا با ابروی من فیکس بود!!![nadidan]
بله دیگه ابروی بنده شکافت و خون فوران زد ...من هم که تا حالا به اون شدت خون ندیده بودم داد و فریاد . گریه ...[nishkhand][sootzadan]
یه کولی بازی در آوردم که نگو و نپرس ... میگفتم آخه چرا من خدا ...چرا من!!![khanderiz][bamazegi]
هیچی دیگه رفتیم همون شب اورژانس و ابروی من رو بخیه کردن و برگشتیم ...[labkhand]
از اون موقع به بد همیشه برای اذیت کردن خواهر اون خاطره رو میگم و کلی هم غصه میخوره!!![sootzadan]