پاسخ : دفنر شعر شعرای نخبگان
مارا میان شور و شرر ها رها کنید
ما را به حال خود تک تنها رها کنید
ما عاشق سکوت نبودیم و نیستیم
ما را میان هجمه و غوغا رها کنید
در بین خشکی و لب دریا مرا چه فرق؟
از خشکی ام ببرده به دریا رها کنید
مرغ دل ار میان دو دستم گرفته ام
من میدهم به دست شما تا رها کنید
ما از ازل ز نسل زمینی نبوده ایم
ما را ز اوج اوج و ز بالا رها کنید
پاسخ : دفنر شعر شعرای نخبگان
به دلم افتاده
اسمان از غم من با خبر است
چشم من خورده گره به راه تو
تو نخواهی امد
و مرا دیده به یک راه پر از دوری و پر اشک بسی دوخته شد
به دلم افتاده
که زمین همچو زمان در گذر است
قلب من هیچ جوان نیست دگر پیر شدم
دور دورم از او گوییا حتی زمین بین من و او رد خود گسترده است
به دلم افتاده
که نگاهش به تمام اسمان افتاده
و من از رعد و برق اسمان فهمیدم
که دلش طوفانیست
نفسش روحانیست
دل من بغض فرو برده ولی
دیده ام میبارد
اه از این دوری و قلب تنها
به دلم افتاده
که میان غم و اندوه
نشینم تا به فردای قیامت بی او
به دلم افتاده
شب دراز است و منم منتظری چشم به راه................
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
بهاری شو بهاری شو غزلخوان چون قناری شو
زمان سرخوشی آمد بیا از غم فراری شو
نگاهی تازه کن بر گرد خود ،وین شور و غوغا بین
طبیعت رنگ نو دارد بیا نو شو بهاری شو
زمانی نو شود دنیا زمانی کهنه میگردد
تو هم اکنون بیا نو شو و بعدش یادگاری شو
بیا بس سفره رنگین کن نگاهی سوی غمگین کن
دلی گر شادمان داری پناه غصه داری شو
بیا دستی بگیر و بس نوازش ها به سرها کن
امید بی پناهی شو، غمین را غمگساری شو
اگر خیری رساندی صد هزاران خیر میبینی
بدان این نکته را یارا ،به هر محفل تو جاری شو
گمان دارم بسی این آسمان تیره غم دارد
بیا با خنده ات حالا تو ماه آشکاری شو
زمستان رفت و وقت سوز دل هم رفت
بهار آمد زمان دلخوشی آمد بهاری شو
http://www.njavan.com/forum/images/smiliesnjavan/51.gifسال نو همه مبارکhttp://www.njavan.com/forum/images/smiliesnjavan/51.gif
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
در آسمان بی کسی ام یک ستاره نیست
حتی ستاره ای ز برای اشاره نیست
زین بی ستاره بودن و ظلمت دلم گرفت
اتش گرفته خرمن جانم و چاره نیست
هر وقت دل گرفته شدم شعر گفته ام
اشعار بی کسی همه جز استعاره نیست
از درد بی کسی به خدا شکوه می برم
از بهر شکوه حاجت هیچ استخاره نیست
تا مغز استخوان من این درد میرسد
این سان تحملی به دو صد سنگ خاره نیست
یک دم نگاه آینه ها را نظاره کن
دانم که طاقتی به دلت بر نظاره نیست
حتی اگر که ظلمت شب هم سحر شود
جانی برای گفتن شعری دوباره نیست
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
به جز گریه بگو درمان چه باشد؟
درین سختی دگر آسان چه باشد؟
ازین ازلت نشینی خسته هستم
به تنهایی بگو پایان چه باشد؟
ببین دامن ز دستم رفته حالا
میان غم مرا دامان چه باشد؟
سخن بسیار باشد بهر گفتن
گناه دیده ی گریان چه باشد؟
نگار ما بسی حیرانمان کرد
که گفتا عشق سر مستان چه باشد؟
شنیدی طعنه های مردمان را؟
بجز آه و دمی انسان چه باشد؟
عزیزانم سفر کردند و رفتند
میان ماندگان همخوان چه باشد؟
به تنهایی قسم تنهاترینم
به این اشفته دل سامان چه باشد؟
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
سخن گویم یکی بر تو که از خوابت شوی بیدار
هزاران فتنه بر ما شد تو خود هم دیده ای بسیار
دراین اشفته بازار پر از بازی تو خود را بین
بیا از بهر خود خشتی بروی خشتها بگذار
نه دریایت دهند انان نه در فکر تو اینانند
تو در فکر خودت باش و قدمها یک به یک بردار
تو یک رنجور پر دردی که بازیچه شدی هر دم
بیا چون کوه محکم شو نبینی از کسی ازار
سفیهان هر چه میخواهند میگویند آگه باش
بیا در فکر خود باش و مزن اتش بر این خروار
هزاری سخت خواهد بود در اینجا شنا کردن
چه رودی؟ پر تلاطم پر تنش حتی پر از الوار
بیا در این دو روز واپسین از عمر خود با هم
محبت بر دگر سازیم تا سختی شود هموار
پاسخ : دفنر شعر شعرای نخبگان
شب را به یاد چشم تو خون گریه میکنم
در خود شکسته ام ، زجنون گریه میکنم
آتش گرفته جان و دلم ، لحظه ای ببین
آری ببین، ز فاصــ ــــله چون گریه میکنم