پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجات خوش است
تصبیح و مصلای ریایی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سینه که از دل غمش اوراق است
ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست
اینک به مثل چو کوزهای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست
افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
وان بار که کوه برنتابد غم ماست
در حسرت همدمی بشد عمر عزیز
ما در غم همدمیم و غم همدم ماست
آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است
دیدم به رهش ز لطف چون آب روان
آن آب روان هنوز در چشم من است
با خصم منت همیشه دمسازیهاست
با ما سخنت ز روی طنازیهاست
ز عز خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازیهاست
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی چو دوش نگریزی مست
پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست
میگویم تا باز نگوئی شد مست
********************************************
آن کودک نعلبند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
زین نادرهتر که دید در عالم بست
بدری به سم اسب هلالی بربست
********************************************
چون با دل تو نیست دل در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده بهست
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
********************************************
جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار زلفش تن من بستهٔ اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست
********************************************
آتشروئی پریر در ما پیوست
دی آب رخم ببرد و عهدم بشکست
امروز اگر نه خاک پایش باشم
فردا برون باد بماند در دست
********************************************
دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست
********************************************
چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
در دوستیت آفت مهجوری هست
هنگام وداعست چه میفرمائی
یک ساعته دیدار تو دستوری هست
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گویی همه چیز دارم از مال و منال
آری همه هست آنچه میباید نیست
********************************************
امشب شب هجران و وداع و دوریست
فردا دل را بدین سبب رنجوریست
ای دل تو همی سوز تو را فرمانست
وای دیده تو خونگری تو را دستوریست
********************************************
در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره میباید خفت
********************************************
سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست
و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست
آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست
وان طاق که جفت است جز ابروی تو نیست
********************************************
ما را به دم پیری نگه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
********************************************
شبها که به ناز با تو خفتم همه رفت
دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی
رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت
********************************************
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت
اندر ره خود مشگل خود خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
تا فرمائی به لعل گوهرزایت
دستی به صد انگشت زنم در زلفت
بوسی به هزار لب نهم بر پایت
********************************************
من در پی آبی که رود در جویت
من مردهٔ آتشی که دارد خویت
من چاکر خاکی که فتد در پایت
من بندهٔ بادی که رساند بویت
********************************************
ای گشته خجل پری و حور از رویت
خورشید گرفته وام نور از رویت
در آرزوی روی تو داریم امروز
روئی و هزار اشک دور از رویت
********************************************
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گره ایست خلق از این بیخبر است
پندار مدار که این گره بگشایی
دانستن این گره به قدر بشر است
********************************************
سوگند به آفتاب یعنی رویت
و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت
خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم
مأوای دل خراب یعنی کویت
********************************************
آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما زدیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند
********************************************
در دهر مرا جز تو دلافروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
و آن شب که مرا تو در کناری یا رب
تا صبح قیامت نشود روز مباد
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده به اندهت چو تن بیجان باد
گر در تن من به هیج نوعی شادیست
الا به غمت پوست برو زندان باد
********************************************
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زین نگین خواهد بود
خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود
********************************************
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گر برگذری به کوی آن حورنژاد
گو در سر راه مهستی را دیدم
کز آرزوی تو جان شیرین میداد
********************************************
چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد
دل نیز ز ره دیده بیرون افتاد
این گفت منم عاشق و آن گفت منم
فیالجمله میان چشم و دل خون افتاد
********************************************
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد
گر ز آنچه پریر گفتهای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد
********************************************
ز اندیشهٔ این دلم به خون میگردد
کاخر کار من و تو چون میگردد
تا چند به من لطف تو میگردد کم
تا کی به تو مهر من فزون میگردد
********************************************
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
مشکی که ز چین ختن آهو دارد
از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد
آن کس که شبی با غم تو یار بشد
تا وقت سحر ناله و آهو دارد
********************************************
جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد
********************************************
شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد
تا در حرکت سمند زرین نعلت
بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد
********************************************
قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد
چون زلف دراز تو شبی میباید
تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد
********************************************
بگذشت پریر باز به سر لاله و درد
دی خاک چمن سنبل تر بار آورد
امروز خور آب شادمانی زیراک
فردا همی آتش غم باید خورد
********************************************
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
و اندر لب و دندان چو شکر گیرد
گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود
از ذوق لبش زندگی از سر گیرد
********************************************
آن یار کلهدوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمینزِهِ زرین دوزد
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد
گوئی زهش از حدیث من تافتهاند
زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد
********************************************
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
وز پیرزنی تو را دعا بس باشد
گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست
ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد
********************************************
سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
یعنی سر زلف یارم از دست بشد
بر دست حنا نهادم از بهر نگار
در خواب شدم نگارم از دست بشد
********************************************
این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد
چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید
شک نیست که از بریدگی خون بچکید
********************************************
سودازدهٔ جمال تو باز آمد
تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد
نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش
کان مرغ شکسته بال تو باز آمد
********************************************
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
و آزرم وصال تو به جان جوید دل
رحم آر کز آسمان نمیبارد جان
بخشای که از زمین نمیروید دل
********************************************
تا از تف آب چرخ افراشتهاند
غم در دل من چو آتش انباشتهاند
سرگشته چو باد میدوم در عالم
تا خاک من از چه جای برداشتهاند
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
آنها که هوای عشق موزون زدهاند
هر نیم شبی سجاده در خون زدهاند
نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق
از گردش هفت چرخ بیرون زدهاند
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
آن در صد پاره و آن صوف کبود
افتاده به زیر پای دُردیکش باد
گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند
تا حمله برد به حسن بر تو دلبند
خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور
پیکان سپری کرد سپر هم افکند
شهری زن و مرد در رخت مینگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطرند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از تو عاشقان به روزی بدرند
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند
دست چو منی که پای بند طرب است
در چرم نگیرند که در زر گیرند
بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند
بس درد کز آن قامت رعنات کشند
بر نطع وفا بیار شطرنج مراد
آخر روزی به خانهٔ مات کشند
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
ار راز نهان کنند غمشان بکشد
ور فاش کنند مردمانش بکشند
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
کاندم زده لب به خندهای باز کند
کس چون تو به عقل زندگانی نکند
در شیوهٔ عشق مهربانی نکند
ای یار سبک روح ز وصلت امشب
شادم اگر این صبح گرانی نکند
تا سنبل تو غالیهسائی نکند
باد سحری نافهگشایی نکند
گر زاهد صد ساله ببیند دستت
بر گردن من که پارسایی نکند
آن کاتش مهر در دل ما افکند
در آب نظر بر رخ زیبا افکند
بند سر زلف خویش آشفته بدید
پنداشت که کار ماست در پا افکند
منگر به زمین که خاک و آبت بیند
منگر به فلک که آفتابت بیند
جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان
گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند
شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است این که گویند زنان
در پهلوی زن تیر به از پیر بود
در غربت اگر چه بخت همره نبود
باری دست من ز جانم آگه نبود
دانی که چرا گزیدهام رنج سفر
تا ماتم شیر پیش روبه نبود
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید و جامهٔ پاک چه سود؟
سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کینه کز سر ناز دهد
در چنگ غمش بماندهام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز دهد
زیبا بت کفشگر جو کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن میساید
کفشی که ز لعل و شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید
اشکم ز دو دیده متصل میآید
از بهر تو ای مهرگسل میآید
زنهار بدار حرمت اشک مرا
کین قافله از کعبهٔ دل میآید
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم هم چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید
خطت چو بنفشه از گل آورد پدید
آورد خطی که بر سر ماه کشید
پیوسته ز شب صبح دمیدی اکنون
آشوب دل مرا شب از صبح دمید
هرگه که دلم فرصت آن دم جوید
کز صد غک دل با تو یکی برگوید
نامحرم و ناجنس در آن دم گوئی
از چرخ ببارد از زمین برروید