پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلةالذهب
چون شد اين اعتقادنامه درست / باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است / حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشيده بود به عشق / دل و جان آرميده بود به عشق
به سر رشته ی خود آيم باز / سخن عاشقی کنم آغاز
آن نه رشته، سلاسل ذهب است / نام رشته بر آن نه از ادب است
اين مسلسل سخن که می خوانی / هم از آن سلسل هست، تا، دانی!
تا نجوشد ز سينه عشق سخن / نتوان داد شرح عشق کهن
می زند جوش، عش قام از سينه / تا دهم شرح عشق ديرينه
گر مددگار من شود توفيق / که کنم درس عشق را تحقيق،
بهر آن دفتری ز نو سازم / داستانی دگر بپردازم
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
در خلق اسماء باری و پيداش عشق
بشنو، ای گوش بر فسان هی عشق! / از صرير قلم تران هی عشق!
قلم اينک چو نی به لحن صرير / قصه ی عشق م یکند تقرير
عشق، مفتاح معدن جودست / هر چه بينی، به عشق موجودست
حق چو حسن کمال اسما ديد / آنچنان اش نهفته نپسنديد
خواست اظهار آن کمال کند / عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعيان / سر مستور او رسد به عيان
چون ز حق يافت انبعاث اين خواست / فتنه ی عشق و عاشقی برخاست
هست با نيست، عشق در پيوست نيست، / ز آن عشق، نقش هستی بست
سايه و آفتاب را با هم / نسبت جذب عشق شد محکم
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
تمثيل
قطره چون آب شد به تابستان / گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسيد / خويشتن را ورای بحر نديد
هستی خويش را در او گم ساخت / هيچ چيزی به غير آن نشناخت
گاه او را عيان به صورت موج ديد، / هم در حضيض و هم در اوج
متراکم شد آن بخار و، از آن / متکاون شد ابر در نيسان
متقاطر شد ابر و باران گشت / رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره ها چون به يکدگر پيوست / سيل شد بر رونده راه ببست
سيل هم ک فزنان، خرو شکنان / تافت يکسر به سوی بحر، عنان
چون به دريا رسيد، کرد آرام / شد درين دوره سير بحر، تمام
قطره اين را چو ديد، نتوانست / کردن انکار ديده و، دانست
کوست موج و بخار و سيل و سحاب / اوست کف، اوست قطره، اوست حباب
هيچ جز بحر در جهان نشناخت / عشق با هر چه باخت، با او باخت
از چب و راست چون گشاد نظر / غير دريا نديد چيز دگر
همچنين عارفان عشق آيين / در جهان نيستند جز حق بين
ديده ی جمله مانده بر يک جاست / ليکن اندر نظر تفاوتهاست
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
حکايت آن زن که سی سال در مقام حيرت بر يک جای بماند
در نواحی مصر شيرزنی / همچو مردان مرد خودشکنی
به چنين دولتی مشرف شد / نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست / نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای / که نجنبيد چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال / گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران / شانه کرده صبا چو غمخواران
هيچ گه ز آفتاب عالمتاب / سايه بانش نگشته غير سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام / چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی / دام و دد گرد او کشيده صفی
او خوش اندر ميانه واله و مست / ايستاده به پا، نه نيست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق / جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی / گوش بر رازهای پنهانی
زن مگو یاش! که در کشاکش درد / يک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پيکر خاک / جان روشن بود از اينها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان! / وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی ای ده! که رادمرد شوم / وز مريد و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه ی راز / هرگز از خود نشان نيابم باز
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
قصه ی عتيبه و ريا
معتمر نام، مهتری ز عرب / رفت تا روض هی نبی يک شب
رو در آن قبل هی دعا / آورد ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی / که همی گفت غصه پردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟ / وين چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشيد / بر تو داغی بسان لاله کشيد،
واندرين تيره شب ز نال هی زار / ساخت از خواب خوش تو را بيدار؟
يا نه، ياری درين شب تاريک / از برون دور و از درون نزديک
بر تو درهای امتحان بگشود / خوابت از چشم خو نفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کينه تو را / سنگ غم زد بر آبگينه تو را؟
چه شب است اين چو زلف يار دراز؟ / چشم من ناشده به خواب فراز؟
قير شب قيد پای انجم شد / مهر را راه آمدن گم شد
اين نه شب، هست اژدهای سياه / که کند با هزار ديده نگاه
تا به دم درکشد غريبی را / يا زند زخم بی نصيبی را
منم اکنون و جان آزرده /زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد / گر کنم ناله، جای آن دارد
ادامه دارد ...
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
قصه ی عتيبه و ريا
زخم او، جا درون جان دارد / گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفيقی که بشنود رازم؟ / واندرين شب شود هم آوازم؟
کو شفيقی که بنگرد حالم / کز جدايی چگونه مینالم؟
هرگزم اين گمان نبود به خويش / کيدم اينچنين بلايی پيش
ريخت بر سر بلای دهر، مرا / داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد / چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدين جا رساند نال هی خويش / کرد با خامشی حوال هی خويش
آتش او درين ترانه فسرد / شد خموش آنچنان که گويی مرد
معتمر چون بديد صورت حال / بر ضميرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟ / و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چيست اين ناله، کيست نالنده؟ / باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ يا نه آدمی ست، پر یست / کدمی وار گرد نوحه گری ست؟
کاش چون خاست از دلش ناله / ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه يافتمی پرده ی راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره گری / دست بگشادمی به چاره گری
چون بدين حال يک دو لحظه گذشت / حال آن دل رميده باز بگشت
تيز برداشت همچو چنگ آواز / غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سين هسوز و دردآميز / غزلی صبرکاه و شوق انگيز
حرف حرفش همه فسان هی درد / نغمه ی محنت و تران هی درد
اولش نور عشق را مطلع / و آخرش روز وصل را مقطع
در قواف یش شرح سين هی تنگ / بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر يار و منزل او / وصف شيرينی شمايل او
گه در او عجز و خواری عاشق / قصه ی خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب / عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق / حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنيد / جانب او شدن غنيمت ديد
ادامه دارد ...
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
قصه ی عتيبه و ريا
آن بزرگ عرب چو آن بشنيد / جانب او شدن غنيمت ديد
تا شود واقف از حقيقت راز / رفت آهسته از پی آواز
ديد موزون جوانی افتاده / روی زيبا به خاک بنهاده
لعل او غيرت عقيق يمن / شکر مصر را روا ج شکن
جبهه رخشنده در ميان ظلام / همچو پر نور آبگين هی شام
بر رخش از دو چشم اشک فشان / مانده از رشح هی جگر دو نشان
داد بر وی سلام و يافت جواب / کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدين رخ که قبل هی طلب است / به کدامين قبيله ات نسب است؟
بر زبان قبيله نام تو چيست؟ / آرزويت کدام و کام تو چيست؟
دلت اين گونه بیقرار چراست؟ / همدمت ناله های زار چراست؟
چيست چندين غز لسرايی تو؟ وز مژه خون دل گشايی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد / پدرم نام من، عتيبه نهاد
وآنچه از من شنيدی و ديدی / موجب آن ز من بپرسيدی،
بنشين دير! تا بگويم باز / زآنکه افسانه ای ست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب / رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبل هی وفا کردم / حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام / کردم اندر مقام صدق قيام
به دعا دست بر فلک بردم / پا به راه اجابت افشردم
عفوجويان شدم به استغفار / از همه کارها و، آخر کار
از ميان با کناره پيوستم / به هوای نظاره بنشستم
ديدم از دور يک گروه زنان / سوی آن جلوه گاه، گام زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه ای / هر يکی را ز ناز زمزمه ای
از پی رقصشان به ربع و دمن / بانگ خلخا لها جلاجلزن
بود يک تن از آن ميان ممتاز / پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و ديگران انجم / او پری بود و ديگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد / بر سرم ايستاد و لب بگشاد
ادامه دارد...
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
قصه ی عتيبه و ريا
پای از آن جمع بر کناره نهاد / بر سرم ايستاد و لب بگشاد
کای عتيبه! دل تو می خواهد / وصل آن کز غم تو مي کاهد؟
هيچ داری سر گرفتاری / کز غمت بر دلش بود باری؟
با من اين نکته گفت و زود برفت / در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم / نه وقوف از مقام او دارم
يک زمان هي چجا قرارم نيست / ميل خاطر به هيچ کارم نيست
« نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای / می روم کوبه کوی و جای به جای
اين سخن گفت و زد يکی فرياد / يک زمانی به روی خاک افتاد
بعد ديری به خويش باز آمد / رخ به خون تر، ترانه ساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز / غزلی سينه سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل! / کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق می سپری، / سوی خوني ندلان نمی گذری
خواهشم بين، مباش ناخواه ام! / کز دو عالم همين تو را خواهم
بی تو بر من بلای جان باشد / گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بديد آن حال / به ملامت کشيد تير مقال
کای پسر، زين ره خطا بازآی! / جای گم کرد های، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خويش / شرم دار از نه شرم داری خويش!
نه مبارک بود هوس بر مرد / مردی ای کن، ازين هوس برگرد!
گفت کای بي خبر ز ماتم عشق! / غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بيخ محکم کرد / شاخ از اندوه و ميوه از غم کرد
به ملامت نشايدش کندن / به نصيحت ز پايش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ / فلک از جنبش و، زمين ز درنگ،
ليک حاشا که يار د لگسلم / رخت بربندد از حريم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است / همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شيشه بر سنگ ام / به ملامت مزن به سر سنگ ام!
ادامه دارد...
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
رفتن معتمر و عتيبه به جستجوی رياخسرو صبح چو علم برزد / لشکر شام را به هم برزد
هر دو کردند از آن حرم بشتاب / چاره جو رو به مسجد احزاب
تا به پيشين، قدم بيفشردند / در طلب روز را به سربردند
ناگه از ره نسيم يار رسيد / آن گروه زن آمدند پديد
ليک مقصود کار همره نی / خيل انجم رسيد و آن مه نی
با عتيبه سخ نگزار شدند / قصه پرداز آن نگار شدند
که : « برون برد رخت ازين منزل / راند تا منزل دگر، محمل
روی خورشيد قرب، غيم گرفت / راه حی بنی سليم گرفت
گرچه بار رحيل ازين جا بست / طالب وصل توست هر جا هست
چون سمن تازه و چون گل بوياست / نام او از معطری رياست »
نام ريا چو آمدش در گوش / از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهر هی حيا برداشت / شرم بگذاشت وين نوا برداشت
کای دريغا! که يار محمل بست / بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر اميد ديدارش / تافت از من زمانه رخسارش
معتمر گفت با وی از دل پاک / کای عتيبه، مباش اندهناک!
کنچه دارم از ملک و مال به کف / گرچه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو م یکنم امروز / تا شوی بر مراد خود فيروز
دست او را گرفت مشف قوار / برد يکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ايشان / کای به ملک صفا وفا کيشان!
اين جوان کيست در ميان شما؟ / چيست در حق او گمان شما؟
همه گفتند : « با جمال نسب / هست شمعی ز دودمان عرب »
گفت کاو را بلايی افتاده ست / در کمند هوايی افتاد هست
چشم م یدارم از شما ياری / و از سر مرحمت مددگاری
بهر مطلوبش اختيار سفر / بر ديار بنی سليم گذر
ادامه دارد...
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
رفتن معتمر و عتيبه به جستجوی ريا
بهر مطلوبش اختيار سفر / بر ديار بنی سليم گذر
همه سمعا و طاعة گويان / معتمر را به جان رضا جويان
بر نجي باشتران سوار شدند / متوجه بدان ديار شدند
می بريدند کوه و صحرا / را پرس پرسان ديار ريا را
تا به منزلگهش پی آوردند / پدرش را از آن خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال / با کسان گفت تا به استعجال
فرش های نفيس افگندند / نطع های عجب پراگندند
هر کسی را به جای وی بنشاند / وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه / کشت و پخت و کشيد پيش، همه
معتمر گفت کای جمال غرب! / همه کار تو در کمال ادب!
نخورد کس ز سفره و خوانت، / تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکنی، / آرزوی همه عطا نکنی!
گفت کای روی صدق، روی شما / چيست از بنده آرزوی شما؟
گفت: « هست آنکه گوهر صدفت / اختر برج عزت و شرفت
با عتيبه که فخر انصارست / نيک کردار و راست گفتارست،
گوهر سلک اتصال شود / رازدار شب وصال شود »
گفت: «تدبير کار و بار او راست / واندرين کار، اختيار او راست
با وی اين را بگويم از آغاز / آنچه گويد، به مجلس آرم باز »
اين سخن گفت و از زمين برخاست / غضب آميز و خشمگين برخاست
چون درآمد به خانه، ريا گفت / کز چه رو خاطرت چنين آشفت؟
گفت: «آن رو که جمعی از انصار / به هوايت کشيده اند قطار
همه يکدل به دوستداری تو / يک زبان بهر خواستگاری تو»
گفت: «انصاريان کريمان اند / در حريم کرم مقيمان اند
از برای چه دوستدار من اند؟ / وز هوای که خواستگار من اند؟»
گفت: «هر يگانه ای ز کرام / عالی اندر نسب، عتيبه به نام »
گفت: «من هم شنيده ام خبرش / نسبتی نيست با کسی دگرش
ادامه دارد...