-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
تو فقط خوبی
تو کوچه دارن منو می زنن
تو کوچه دارن منو می کشن
تو بیا نذار منو بزنن
تو بیا نذار منو بکشن
میله ها می خوان آسمونو خط خطی کنن
تو بیا نذار
واسه یه دونه ستاره
اینا
چشم خورشید و می خوان درآرن
اگه یه روزی دستم برسه
سنگو می زنم شیشه میشکونم
اگه یه روزی دستم برسه
با سنگ می زنم توی چشمشون
یه کاری کردم اونجاشون سوخته
حالا هر کاری می خوان ، بکنن
پدرسوخته ها خیال می کنن من نمی فهمم
_ آقا اجازه س ما بریم بیرون ؟
_ آقا اجازه س ما بریم دس به آب ؟
_ آقا اجازه س انگشتمونو
تو دماغمون
فرو بکنیم ؟
_ اجازه می دین آواز بخونیم ؟
_ اجازه می دین نفس بکشیم ؟
_ اجازه می دین ریشه از زمین شیره بمیکه ؟
_ اجازه می دین آبا از کوها سرازیر بشن ؟
_ اجازه می دین گلا وا بشن ؟
_ اجازه می دین برگا سبز بشن ؟
_ اجازه می دین مرغا رو هوا گشتی بزنن ؟
همه اش اجازه
همه اش اجازه
بعد ازین دیگه خودم می دونم
_ چیزی نگو
_ چشم
_ حرفی نزن
_ چشم
_ چشم هم نگو
_ چشم !
من دیگه دارم منفجر می شم
بچه ها اگه شیطونی کنن
معلومه دیگه کتک می خورن
اما من می خوام
بچه ها همه ش شیطونی کنن
بزنن سر و کله بشکونن
برن پای خط
به مسافرا
حواله بدن
سنگو ول کنن وسط شیشه
کتک بخورن
گریه بکنن
توی آدما
تو فقط خوبی
تو فقط نصیحت نمی کنی
من دیگه دارم منفجر می شم
سرمو بگیر توی دومنت
بذار یه کمی گریه بکنم
بذار یه کمی دلم وا بشه
مراغه - 51/6/20
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
بین دختران قبایل
ابری نشسته روی سماور
می بارد
گل های روی قالی
می رویند
امشب عجب فضای اتاقم معطر است
امشب اتاق من حشراتش
مرغان جنگل اند که می خوانند
زنجیروار و زنجره وار
ماه و ستارگان
چسبانده اند صورت خود را به شیشه ها
مانند بچه های هیچ ندیده
پشت بساط شهر فرنگی
من در میان جنگل
مهمان یک قبیله وحشی هستم
من با تمام شوقم
در رقص دسته جمعی بومی ها شرکت دارم
من در میان بهت و تماشا
من بین دختران قبایل
و حلقه های گل
من غرق طبلها و صداها که ...
ناگهان
تق تق ، صدای در
و بچه ای که خسته
از کارگاه تیره ی قالیبافی برمی گردد
جنگل ، سیاه می شود و می سوزد
مراغه - 51/12/27
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
فروش
صب زود
وقتی که باد
تو کوچه صداش میاد
می رم و فوری درو وا میکنم
داد می زنم :
_ آی نسیم سحری !
یه دل پاره دارم
چن می خری ؟
تهران - شهریور 49
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
در دوردست
در دوردست
همهمه ی قورباغه هاست
شب
در میان چشم نگهبان زاغه هاست
این آسمان روشن مهتابی
این پرنیان آبی
افتاده روی سینه ی عریان کوه ها
می لغزد و نمی افتد
باد حریص تشنه
دزدانه
همراه بوی سنجد
می آید
ای دیده بان برج مراقبت ، نگاه کن !
مراغه - 51/3/31
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
عکس یادگاری
بر صندلی نشستم
و تکمه های باز کتم را
بستم
یک شاخه گل به دستم
عکسی به یادگار گرفتم
با تنهایی
در هایهوی آب و هیاهوی بچه ها
تهران - 52/4/18
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
خوشبختی
فریاد می زند کودک
با دسته ای بلیت به دستش
از راه می رسد مردی
می گوید :
_ آه ای درخت خوشبختی !
برگی به من بده
تهران - 52/5/2
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
بهشت
آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا خودش بهشت است
تهران - 53/3/14
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
فریاد
فریاد نمی زنم
نزدیک تر می آیم
تا صدایم را بشنوی
تهران - 53
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
ماشین تحریر
انگشت های من
می بارند
و نام تو
می روید
مراغه 51/8/3
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
نذر
باد آمد و روزنامه خوان شد
باران
می ریخت به صفحه حوادث
ناگاه کلاغ ها رسیدند
با تکه ی شب به زیر منقار
از نور ستاره ها گرفتیم
وز صخره و کوه و سنگ بالا رفتیم
پیراهن و کفش من کتانی
و آن هر دو پر از تب جوانی
سنجاقک صد صدا
بر آب نشسته بود
شب
با آب
می رفت به ریشه درختان
رفتیم به قهوه خانه ی شب
ما خسته و چای ، تازه دم بود
تاریکی و ترس ، پشت دیوار
ناگاه
یک نور درشت
آن نور ، پناهگاه ما بود
آمد پدرم به خوابم آن شب
انداخت به روی من پتو را
خورشید
برخاست
شب را
آهسته تکاند از لبانش
خورشید
با مجمعه ی طلایی خود
می ریخت به روی کوه
آتش
آنجا ته دره
سنگی خزه پوش دیده می شد
آب از خزه می چکید
نم
نم
من قمقمه ام چه عشق می کرد
ناگاه کلاغ ها
چادر به سر آمدند از دور
پهلوی امامزاده بودیم
من شمع گرفته نذر کردم
قاطرچی پیر ، قاطرش را
آنجا لب حوض ، نعل می کرد
تهران - 54/7/13
Forum Modifications By
Marco Mamdouh