تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود چون سیل از دیده روانه
نمایش نسخه قابل چاپ
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود چون سیل از دیده روانه
تورامن چشم درراهم. شباهنگام
كه مي گيرنددرشاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دل خستگانت راست اندوهي فراهم.
من کیستم من چیستم هم بی قرارو هم صبور
یک قصه ی کوته ولی سرتاسر از اشک وغرور
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
زبامی که برخاست مشکل نشیند
در بهای بوسه ای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث
ثمری گرندهد آه فغان خواد داد
اثر گر نکند ناله دعا خواهم کرد
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
در آسمون دل ما برنده بر نمیزند
در كتاب چار فصل زندگي
صفحه ها پشت سرِ هم مي روند
هر يك از اين صفحه ها ، يك لحظه اند
لحظه ها با شادي و غم مي روند
در شبان غم تنهائي خويش
عابد چشم سخنگوي توام