كس نديديم كه ستايد ستم و تفرقه را
نام انسان دگر و چهره انسان دگر است
نمایش نسخه قابل چاپ
كس نديديم كه ستايد ستم و تفرقه را
نام انسان دگر و چهره انسان دگر است
تلقین و درس اهل نظر یک اشارتست
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن
ساکن میخانه باش و مردم آزاری نکن ...
ايوان تهی است وباغ از ياد مسافر سرشار.
در دره ی آفتاب سربرگرفته ای:
كنار بالش تو بيد سايه فكن از پا درآمده است.
دوری تو از آن سوی شقايق دوری.
در خيرگی بوته ها كو سايه ی لبخندی كه گذر كند؟
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست ...
تازه فهمیدم چه شکوهی دارد
ایستادن بر روی دو پا
ان لحظه که . . .
به زمین خوردم !!!
من پر از هيچم پر از شرکم پر از کفرم ولي
نقطه هاي روشن ايمان من چشمان توست
تاج شاهي طلبي، گوهر ذاتي بنماي
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشي
مرغ روحم که همی زد ز سر سدره صفیر
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام
ما را به مهرباني صياد الفتي است
ورنه به نيم ناله قفس ميتوان شكست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
نشود فاش کسی انچه میان من و توست
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
کیسه مکن پر زر و سیم ای پسر
کیسه برانند درین رهگذر
روی کار دیگران و پشت کار من یکی ست
روز و شب در دیدهی شبزندهدار من یکی ست
سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بیقرار من یکی ست
گر چه در ظاهر عنان اختیارم دادهاند
حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی ست
تا نگردی آشنا زین پرده رمزینشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
شاهدان گر دلبري زين سان كنند
زاهدان را رخنه در ايمان كنند
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
شکفته ام به تماشای چشم شهلایی
که جز به چشم دلش نشکفد تماشایی
يك چند پشيمان شدم از رندي و مستي
عمريست پشيمان ز پشيماني خويشم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان عاشق و مست
تو كيستي
اگر تو نيز مانند من كسي نيستي
ما يك زوج مي شويم
مبادا اين راز را با كسي در ميان نهي
ما را تبعيد خواهند كرد.
دوش رفتـــم به در میـــکده خواب آلوده / خرقه تر دامن و سـجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه ی باده فروش / گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده
هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمیکنم
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نور است
که آفتاب شود روز و شب، ستاره شود
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
من از بيگانگان هرگز ننالم
كه هر چه كرد با من آشنا كرد
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم
كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق!
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
حریف باده رسید ای "رفیق توبه" وداع
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
که به ماسوا فکندي همه سايهي هما را
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
كاين ره كه تو مي روي به تركستان است
تو آني كزان يك مگس رنجه اي
كه امروز سالار و سرپنجه اي
یا صاحب ننگ و نام میباید بود
یا شهرهی خاص و عام میباید بود
القصه کمال جهد میباید کرد
در وادی خود تمام میباید بود
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت / چوم زهد نباشد نـــتوان زرق فروخـــــــــــت
پروانه مستمند را شمع نسوخت / آن سوخت که شمع اینچنین می افروخت
تــا منصـــورى، لاف "انا الحــــق" بزنى
ناديده جمال دوست، غوغا فكنى
دك كن جبل خودى خود، چون موسى
تا جلـــوه كنــد جمال او بى ازلى
یا در آن روشنی چه تاریکی است
یا در آن یک دلی چه روی و ریاست
تا اسير رنگ و بويي، بوى دلبر نشنوى
هر كه اين اغلال در جانش بود، آماده نيست