در اين فكرم كه در پايان اين تكرار پي در پي
اگر جايي براي مرگ باشيد ،زندگي زيباست!
نمایش نسخه قابل چاپ
در اين فكرم كه در پايان اين تكرار پي در پي
اگر جايي براي مرگ باشيد ،زندگي زيباست!
تا قلم موی خیالت یادگاری میکشم
یک قفس بی پنجره با یک قناری میکشم
بی تو باران می شود این بغض های لعنتی
پشت پلکم انتظارت را بهاری میکشم
من بنده و تو خالق داري نظر بر خلایق
يا رب مرا هم تو بنگر نباشم دور از حقایق
قطره ای کز جویباری می رود
از پی انجام کاری می رود
در اين دريا چه مي جويند ماهيهاي سرگردان
مرا آزاد مي خواهي ، به تنگ خويش برگردان
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
بـه پـای سـرو خـود دارم هـوای جـانـفـشـانی را
آدميزاد اگر بي ادب است آدم نيست/ فرق در بين بني آدم و حيوان ادب است
تـا چـند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات
آخــر بـه دل خـاک فـرو خـواهـی شد
تو زيبايي و زيبايي در اينجا كم گناهي نيست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اينجا
تو از كي عاشقي؟اين پرسش آيينه بود از من
خودش از گريه ام فهميد مدتهاست،مدتهاست
ترسم این است بیایی و صدایم نکنی
کوهی از درد ببینی و دعایم نکنی
ترسم این است صدایم به صدایت نرسد
بِدَوم با سر و سر، باز به پایت نرسد
در چشم محققان چه زیبا و چه زشت
مــــنزلگه عاشقان چه دوزخ چه بهشت
پوشیدن بی دلان چه اطلس چه پلاس
زیر سر عاشقان چه بالین و چه خشت
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را كرامت تو گنه كار كرده است
تو را در منتهای کوچه ای رو به امید دیده ام
که تمام کوچه ها راه به این سو برده اند
دادم به امید، زندگانی بر باد
نابوده ز عمر خویشتن روزی شاد
زان می ترسم اجل امانم ندهد
چندان که ز روزگار بستانم داد
دلتنگی نه با قلم نوشته می شود،
نه با دکمه های ســــــرد کیبورد ....
دلتنگی را با اشک می نویسند!!!
در ســنگ اگــــر شوی چو نار ای ساقی!
هم آب اجل کند گذار ای ساقی!
خاک است جهان؛ غزل بخوان ای ساقی!
بــا دست نفس باده بیار ای ساقی
يا رب مرا امان بخش تو را به حق عترت
يا رب کرامتی كن در اوج این رفاقت
تو هم کسی میخواهی، نمییابیش
میسازیاش روی تصویر من
و من نیز با یک کلمه …
اصلا بیا چیز دیگری نسازیم
و تن به زیبایی ابهام بسپاریم
فراموش شویم در آنچه هست
روی چمنهای هم دراز بکشیم
به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم
بگذار دستهایم در آغوش راز شناور شوند
رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!
دارد به جانم لرز مي افتد رفيق؛ انگار پاييزم
دارم شبيه برگ هاي زرد و خشك از شاخه مي ريزم
ماندن "مرد" می خواهد.
پشتِ کسی که آمدهای و اهلیاش کردهای را دم به دقیقه خالی نکردن "مرد" میخواهد.
مردانگی به منطقی بودن نیست.
عشق و عاشقی کردن "مرد" می خواهد.
احساس امنیت "مرد" میخواهد.
شانه شدن برای دلتنگیهای زنی که دوستت دارد "مرد" میخواهد.
مردانگی به موهای سفید کنار شقیقهها نیست.
مردانگی اصلا به مرد بودن نیست!
ماندن "مرد" میخواهد.
ساختن "مرد" میخواهد.
بودن "مرد" میخواهد.
بدبختانه تمام خوشبختی های کوچک و سادهی دنیا "مرد" میخواهد،
و از همین رو کار جهان رو به خوشبختی نیست!
تا قلم موی خیالت یادگاری میکشم
یک قفس بی پنجره با یک قناری میکشم
بی تو باران می شود این بغض های لعنتی
پشت پلکم انتظارت را بهاری میکشم
شعر من آغاز شد
گوشِ جانش بسپار
تا در اندیشه ی من غرق شوی
و شروع داستان...
کودکی ده ساله بودم روزها از سر گذشت
من ندانستم کین روزها کی شد سرگذشت
[shaad][labkhand]
مو سپید اخر شدی برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
یکی گوید سراپا عیب دارم
یکی گوید زبان از غیب دارم
نمی دانم که هستم هرچه هستم
قلم چون تیغ می رقصد به دستم
- - - به روز رسانی شده - - -
یکی گوید سراپا عیب دارم
یکی گوید زبان از غیب دارم
نمی دانم که هستم هرچه هستم
قلم چون تیغ می رقصد به دستم
ترا که هر چه مراد است در جهان داری چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری