من آموزم درختان کهن را / گهی سرسبزی و گه میوه داری
نمایش نسخه قابل چاپ
من آموزم درختان کهن را / گهی سرسبزی و گه میوه داری
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
آن یار که عهد دوست داری بشکست
می رفت و منش گرفته دامن در دست
می گفت که بعد از این بخوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
تو را من چشم در راهم
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام ،
گرم یادآوری یا نه
من از یادت نمی کاهم .
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
بر سپهر تیره ی هستی دمی / چون ستاره روشنی بخشید و رفت
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تیشه ، زان بر هر رگ و بندم زنند / تا که با لطف تو پیوندم زنند
در شبان غم تنهایی خویش،
عابد چشم سخنگوی توام.
من در این تاریکی ،
من در این تیره شب جانفرسا ،
زائر ظلمت گیسوی توام .
میازار موری که دانه کش است...................................که جان دارد و جان شیرین خوش است