تا توانی دلی به دست آور / دل شکستن هنر نمی باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
تا توانی دلی به دست آور / دل شکستن هنر نمی باشد
دریای لطف بودی و من مانده با سراب
دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
تو را ناديدن ما غم نباشد - که در خيلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روي - وليکن چون تو در عالم نباشد
سعدي
در كتاب چار فصل زندگي
صفحه ها پشت سرِ هم مي روند
هر يک از اين صفحه ها، يک لحظه اند
لحظه ها با شادي و غم مي روند...
قیصرامین پور
درود از من بدان رخ سار مه وش ... که دارد جانم از محنت بر آتش
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست...
چون روز شد او بمُرد و بیمار، بزیست...
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟
یک شب اتش در نیستانی فتاد
[alaghemand][golrooz]
سوخت چون اشکی که برجامی فتاد
[nadidan][golrooz]
شعله تا سرگرم کار خویش شد
[narahat][golrooz]
هر نی ای شمع مزار خویش شد
[shaad][alaghemand][golrooz]
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
شهریار
تورامن چشم درراهم شباهنگام
دراین دنیای ففانی هرکه دیدم عمی دارددلادیوانه شودیوانگی هم عالمی دارد
یادم آیدروزباران گردش یک روزشیرین توی جنگل های گیلان
شاخ نباتم بکنه واسطه دل نمی دم من دیگه به این رابطه
دراین سرای بی کسی پرنده پرنمی زند
لیلی بیت باید بگیم[cheshmak]
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین....... خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریار[alaghemand]
از دست غیبت تو شکایت نمی کنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
حافظ
رسم عاشق نیست که با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان باید که دل برداشتن
من آن دم چشم بر دنیا گشودم
که بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟...
نادر نادرپور
در میان ماه رویان ماه روی من تویی
گر نترسم از خدا گویم خدای من تویی
یارا یارا گاهی! دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن ... چشم تار دل را چو مسیحا ؛ به دمین آهی روشن کن !
نگوید مرغک افتاده در دام
که بند پای من ، ابریشمین است
سیمین بهبهانی
تا مرد سخن نگفته باشد / عیب و هنرش نهفته باشد
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
سیمین بهبهانی
نوجوانی به جوانی مغرور .رخش پندار همی راند ز دور
روشن دلان خوشامد شاهان نگفته اند
آیینه عیب پوش سکندر نمی شود[golrooz]
دلا در عاشقی صاحب قدم باش / که در این ره نباشد کار بی اجر
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم
ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت
شهريار[golrooz]
تا هلال مه به طاق و طارم آفاق بود / جفت ابروی تو در آفاق و انفس طاق بود
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
سیمین بهبهانی
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
دل را فــــــکندم
ارزان بــه پــــــایت
سودای مهـرش
در ســـــــر نکردی
سیمین بهبهانی
یک عمر گذشت و از تو دورم / من زنده ی در میان گورم
مرادرمنزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میدارد که بربندیدمحملها
حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را / به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
اکنون به دام صد غم و صد محنتم اسیر
آن مرغ خوشدلی که تو دیدی پرید و رفت
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو / تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نرگس دریده چشم به دیدار او ولی / دیدار آفتاب به چشم دریده نیست
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم