با سلام خدمت شما
تاپيك مشابه چيزي كه مدنظر داشتيد تحت عنوان " بهترين شعر هايي كه خواندم " و در بخش عارفانه و عاشقانه ايجاد شده بود كه عمليات ادغام انجام گرفت.
با سپاس از شما و ساير كاربران عزيز
بدرود
نمایش نسخه قابل چاپ
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله، بتمرگ!
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
رخش، گاری کشی می کند
رستم، کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب، ته جوب به خود پیچید
گردآفرید، از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه، سریال جنگی می سازد
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…
وای…
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
حسین پناهی
امشب نمیدانی چه حالی دارم ای دوست
با یاد تو هر شب خیالی دارم ای دوست
وقتی نباشی بی قرارم. بی قرارم
آشفته روز و ماه و سالی دارم ای دوست
من عابر این کوچه های بی عبورم
من زائر دردم. ملالی دارم ای دوست
دستم به دامانت بمان اینجا کنارم
امشب نمیدانی چه حالی دارم ای دوست...
گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد،
نم نمک "شاپرکی" خوشگل و زیبا بشوی...
گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود ،
تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی...!
گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند،
تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی...
گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست،
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...
گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی،
"آخرقصه همآغوش زلیخا بشوی...
" فروغ فرخزاد "
دانی که شمع دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شدی
سوخت پروانه ولی خوب جوابی را داد:
طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
پروانه صفت چشم به دنیا گشوده بودم
آنگاه که خبردار شدم. سوخته بودم
خاکستر پروانه سر شمع فرو ریخت
این بود وفایی که من آموخته بودم
https://encrypted-tbn0.gstatic.com/i...8CxxojhxF5JDGO
شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من چو شیرینی از من بدر میرود چو فرهادم آتش به سر میرود همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو میدویدش به رخسار زرد که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استادهام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت همه شب در این گفت و گو بود شمع به دیدار او وقت اصحاب، جمع نرفته ز شب همچنان بهرهای که ناگه بکشتش پری چهرهای همی گفت و میرفت دودش به سر همین بود پایان عشق، ای پسر ره این است اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدلله که مقبول اوست اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض فدایی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ به دریا مرو گفتمت زینهار وگر میروی تن به طوفان سپار (سعدی)
جز تو
دلم چیزی نمی خواهد ،
بجز آغوش گرم و مهربانت را
همان خورشید گرما بخش
بعد از این سکوت سرد طولانی
دلم چیزی نمی خواهد به جز بگشودن در
بر نگاه مهربانت با سلامی ناب
و پایان سکوت و لب فروبستن
بر این خیل الفبای پر از تردید دلتنگی
بگویم با تو از غم واژه های حلقه در چشمم
و از این بیکران رازی که در دل ماند
بپرسم با نگاه خسته ام از چشمهای مهربانت
هیچ میدانی ... ؟
و با آن مهربان لبخند زیبایت بگویی
خوب میدانم
دلم چیزی نمی خواهد بجز آنکه بگویی
رفتنی دیگر نخواهی داشت
ببندی در به روی هر چه تنهاییست
و بگشایی کلام عشق را
با من بمانی تا ابد اینجا
بگویی این درودت را
دگر بدرود ، هرگز نیست
دلم چیزی نمی خواهد بجز آمین دستت
بر دعای جاری از چشمم
و طعم این اجابت را
که میمانی
عزیز مهربان رفته ام آیا تو میدانی
من اینجا بس دلم تنگ است
و در این غربت دلگیر سرد آیین آدم ها
دلم چیزی نمی خواهد دگر
جز تو
کیوان شاهبداغی