من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابسته از آن به كه ببندي و نپايي
نمایش نسخه قابل چاپ
من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابسته از آن به كه ببندي و نپايي
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم........ پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم........ ساعتي بر لب آن جوي نشستيم...
مبتلا گشتم در اين دام بلا
كوشش آن حق گذاران يادباد
دانی که در بیان اذالشمس وکورت
معنا چه گفته اند بزرگان پارسا
اي خسرو خوبان نظري سوي گدا كن
رحمي به من سوخته بي سرو پا كن
نهادم عقل را ره توشه از می[golrooz] ز شهر هستیش کردم روانه
هشیار کسی باشد کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
دي شيخ با چراغ گرد شهر همي گشت
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت........................................ .....باطل بود که صورت بر قبله می نگاری
یا سخن آرای چو مردم به هوش
یا بنشین چون حیوانان خموش