نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است.
نمایش نسخه قابل چاپ
نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است.
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
تو مرا در خير زان ميخواندي
تا مرا از خير بهتر راندي
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که ازو خصم بدام آمد و معشوق بکار
رفتنت آغاز ویرانی ست حرفش را نزن!
ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن
نخفته ام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه ي عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدام معذور داریدم که اینم مذهبست
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پری و شست ولیکن فرشته خوست
تويي آن گوهر تابنده كه در عالم قدس
ذكر روي تو بود حاصل تسبيح ملك
کنون که بر کف گل جام باده صافست
بصد هزار زبان بلبلش در اوصافست
تو آني كزان يك مگس رنجه اي
كه امروز سالار و سرپنجه اي
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
ديشب گره ي زلفش، با باد صبا گفتم
گفتا غلطي، بگذر! زين فكرت سودائي
یک قطره که با موج کسی پا نشدم
گم بودم و هیچ وقت پیدا نشدم
جاماندم اگر چه عمری از هم سفران
توی چمدان هیچ کس جا نشدم
ما رخت خود به گوشهی عزلت کشیدهایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیدهایم
مشکل به تازیانهی محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیدهایم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها
از سياهي چرا هراسيدن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي ميماند
عطر خواب آور گل ياس است
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ «تلاجن*» سايه ها رنگ سياهی
ياد پيمان نيستي پيمانه را اورده اي
شد فراموشت مگر ما بر سر پيمانه ايم
ما خدا جويان كه در ملك شما بيگانه ايم
گر شما فرزانگي داريد ما ديوانه ايم
ما را بر آستان تو بس حق خدمتست
ای خواجه باز بین بترحم غلام را
از سياهي چرا هراسيدن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي ميماند
عطر خواب آور گل ياس است
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
يا سر و سجده مرا قدري بود
يا به اشكم دولتي خندان شود
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
امشب به جنون کشيده ميلم برگرد!
اي جاري ندبه در کميلم برگرد
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلق من دع الدنیا واهملها
آن قصر که جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شير آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
ديدی که چگونه گور بهرام گرفت
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببري
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ...........منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
يا رب آن آهوي مشكين به خُتن بازرسان
وان سهي سرو خرامان به چمن بازرسان
ناز ها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
شادي هر روز از نوعي دگر
فكرت هر روز را ديگر اثر
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش
شو روز به فکر آب و دانه
هنگام شب ارمیدن آموز
ز رقبت دیو سیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را