http://cdn.akairan.com/akairan/aka/m...333214102a.jpg
نمایش نسخه قابل چاپ
بعضی روزها
انسان فقط خسته ست
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته ست
از : ایلهان برک
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پا ی لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
http://ts4.mm.bing.net/th?id=H.4672152577312611&pid=1.7
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
http://itstart.persiangig.com/image/185875_orig-2.jpg
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در بارهی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا ...
قیصر امین پور
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفتمرغ دریا
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به تنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت ...(هوشنگ ابتهاج )
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در بیشه دور، سیرهیی پر میشوید.یا در آبادی، کوزهیی پر میگردد.آب را گل نکنیم:شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.زن زیبایی آمد لب رود،آب را گل نکنیم:روی زیبا دو برابر شده است.چه گوارا این آب!چه زلال این رود!مردم بالادست، چه صفایی دارند!چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!من ندیدم دهشان،بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست.ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام.بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است.مردمش میدانند، که شقایق چه گلی است.بیگمان آنجا آبی، آبی است.غنچهیی میشکفد، اهل ده باخبرند.چه دهی باید باشد!کوچه باغش پر موسیقی باد!مردمان سر رود، آب را میفهمند.گل نکردندش، ما نیزآب را گل نکنیم.
سلام
گشتم تو موضوعات ادبی ولی چیزی ندیدم که کسی یک نوشته یا به اصطلاح غیر ادبی یک تایپیک گذاشته باشه که هر کس قشنگترین شعری را که تا بحال دیده یا خونده یا شنیده یا سروده رو برامون بگذاره حالا ازتون میخوام بذارید
من این شعر و جایی خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم تجربه خیلی از سربازاست[narahat]
خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....
نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»
یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»
حامد عسکری
http://www.taknaz.ir/upload/54/0.367..._taknaz_ir.jpg
ﮔآﻫﯽ ﻣﻌﺸـــﻮﻕ،
ﺑــﺮ خلآفـــ ﻗﻮﺍﻧﯿــלּ ﻓﯿﺰﯾـــﮏ ﻋﻤــــﻞ ﻣﯽﮐﻨــــב .
ﻫـــﺮ چه بهـ ﺍﻭ ﻧـــﺰבﯾﮏﺗﺮ ﻣﯽﺷـــﻮﯼ، בﻭﺭﺗـــﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳــב !
ﻫﺮ چهــ ﻓﺎﺻﻠـــﻪﺍﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮב، ﺑﺰﺭﮒ ﺗـــﺮ ﺑﻪ ﻧﻈـــﺮ ﻣﯽﺭﺳــב،
ﭼﺸـــﻢ ﻣﯽﺑﻨــבﯼ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯿـــﺶ !
ﭼﺸﻢ بــآﺯ ﻣﯽﮐﻨﯽ، نیستــــ !
ﻫـــﺮگـــآﻩ،
בﯾــבﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ،
صمیمـــآﻧــــﻪ ﺑﻪ ﺧﻮבتـــــ،
تسلیــــتـــــ ﺑـــــﮕــــــﻮ . . .
شعرنیست ولی متن قشنگیه[nishkhand]