160
من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت
زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت
نمایش نسخه قابل چاپ
160
من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت
زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت
161
شوق توأم باز گریبان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت
سهل بود ترک دو عالم ولی
ترک رخ وزلف تو نتوان گرفت
جان منی ! بی تو نفس چون زنم ؟
زانکه مرا بی تو دل از جان گرفت
هر که چنین فرصتی از دست داد
بس سر انگشت به دندان گرفت
عارض او تا بدر آورد خط
خرده بسی برمه تابان گرفت
خال تو برلعل لب دست یافت
مورچهای ملک سیلمان گرفت
دل طلب کعبهٔ روی تو کرد
حلقهٔ آن زلف پریشان گرفت
ما و می و طرف گلستان و یار
باد صبا طرف گلستان گرفت
بی مه رخسار و شب زلف او
خاطرم از شمع شبستان گرفت
162
ساقی بیار می که چنان سوخت دل زعشق
کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت
ای پردهپوش قصهٔ من بگذر از سرم
کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت
خوب بود
163
مشکلست آزاد بودن دل که با دلبر نشست
مردنست از تن جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد زمن پرسیدمش کاین چیست ؟ گفت :
ما که هشیاریم ! با دیوانه نتوان خو گرفت
164
هست صحرا چون کف دست و بر او لاله چو جام
خوش کف دستی که چندین جام صهبا برگرفت
165
خصم بسی طعنه زد دوست بسی پند داد
چشم به سوی تو بود گوش بدیشان نرفت
166
تر کن من دی سخن به ره می گفت
هر که رویش بدید مه می گفت
او همی رفت وخلق در عقبش
وحده لا شرک له می گفت
دل خطش را زوال جان میخواند
نیم شب را زوالگه می گفت
گفتمش تیر میزنی بردل
خنده می زد به ناز و نه می گفت
خسرو از دور همچو مدهوشان
نظری می فکند دوه می گفت
167
ای بر سر خوبان جهان سر چشمت
درد از چه فتادست بگو در چشمت
از بس که به چشم تو درمد دل من
درد دل من کرد اثر در چشمت
168
پیش تو بگو کای بت سوزنده چو هندویم
برآینه ریز آنکه خاکستر هندویت