پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
توازی رد ممتد ...
توازیرد ممتد دو چرخ یکی گردونه
در علف زار ...
جز بازگشت به چه می انجامد
راهی که پیموده ام ؟
به کجا ؟
سامان اش کدام رباط بی سامانی ست
با نهال خشکی کج مج
کنار آب دانی تشنه ، انباشته به آخال
درازگوشی سوده پشت در ابری از مگس
و کجاوه یی درهم شکسته ؟ _ :
کجاست بار انداز این تلاش به جان خزیده به نقد تمامت عمر ؟
کدام است دست آورد این همه راه ؟ _ :
کر گوشان را
به چاووشی
ترانه یی خواندن
و کوران را
به ره آورد
عروسکانی رنگین از کول بار وصله بر وصله برآوردن ؟
28 آبان 1368
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
چشم های دیوار ...
چشم های دیوار
چشم های دریچه
چشم های در
چشم های آب
چشم های نسیم
چشم های کوه
چشم های خیر و چشم های شر
چشم های ریجه و رخت و پخت
چشم دریا و چشم ماهی
چشم های درخت
چشم های برگ و ریشه
چشم های برکه و نی زار
چشم سنگ و چشم های شیشه
چشم رشک
چشم های نگرانی
چشم های اشک
بهت زده در ما می نگرند
نه از آن رو که تو را دوست می دارم من
از آن رو که ما
جهان را دوست می داریم .
11 آذر 1368
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
شیهه و ...
شیهه و سم ضربه .
چهار سمند سرخوش
در شیب علف چر رو در رو :
دوردست تاریخ
در فاصله ی یک سنگ انداز .
29 مرداد 1369
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
پاییز سن هوزه
گرما و سرما در تعادل محض است و
همه چیزی در خاموشی مطلق
تا هیچ چیز پارسنگ هم سنگی کفه ها نشود
و شاهینک میزان
به وسواس تمام
لحظات شباروزی کامل را
دادگرانه
میان روز و شبی که یکی درگذر است و یکی در راه
تقسیم می کند
و اکنون
زمین مادر
در مدارش
سبک پای
از دروازه ی پاییز
می گذرد .
پگاه
چون چشم می گشایم
عطر شکوفه های چتر بی ادعای لیموی ترش
یورت همسایه گان را
به ناز
با هم پیوسته است .
آن گاه درمی یابم
به یقین
که ماه نیز
شب دوش
می باید
بدر تمام
بوده باشد !
کنار جهان مهربان
به مو رمور اغواگر برکه می نگرم ،
چشم برهم می نهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوت مقاومت ناپذیر آب
محتاطانه
به سایه ی سوزان اندام اش
انگشت
فرو می برم .
احساس عمیق مشارکت .
10 شهریور 1369
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
غم ام مدد نکرد ...
غم ام مدد نکرد :
چنان از مرزهای تکاثف برگذشت
که کس به اندهناکی جان پر دریغ ام ره نبرد
نگاه ام به خلاء خیره ماند
گفتند
به ملال گذشته می اندیشد .
از سخن باز ماندم
گفتند
مانا کف گیر روغن زبانی اش
به ته دیگ آمده .
اشکی حلقه به چشم ام نبست ،
گفتندب
ه خاک افتادن آن همه سروش
به هیچ نیست .
بی خود از خویش
صیحه برنیاوردم ،
گفتند
در حضور
متظاهر مهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی .
پس
سوگ واران حرفت
عزاخانه تهی کردند :
به عوض دادن اندوه
سر جنبانده ،
درمانده از درک مرگی چنین
شورابه ی بی حاصل به پهنای رخساره بر دوانده ،
آیین پرستش مرده گان مرگ را
سیاه پوشیده ،
القای غمی بی مغز را
مویه کنان
جامه
به قامت
بر دریده .
چون با خود خالی ماندم
تصویر عظیم غیاب اش را
پیش نگاه نهادم
و ابر و ابرینه ی زمستانی تمامت عمر
یک جا
در جان ام
به هم درفشرد
هر چند که بی مرزینه گی دریای اشک نیز مرا
به زدودن تلخی درد
مددی
نکرد .
آن گاه بی احساس سرزنشی هیچ
آیینه ی بهتان عظیم را بازتاب نگاه خود کردم :
سرخی حیلت باز چشمان اش را ،
کم قدری آب گینه ی سست خل مستی ناکام اش را .
کاش ای کاش می بودی ، دوست ،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
( گرچه از آن دشوارتر است
که یکی ، بر خاک شکست ،
سور مستی دوقازی حریفی بی بها را
نظاره کند ) . _
شاهد مرگ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جام اش گلویی تر کند .
اما غریو مرگ را به گوش می شنید
( انفجار بی حوصله ی خفت جاودانه را
در پیچ و تاب ریشخندی بی امان ) :
" _ در برزخ احتضار رها می کنم ات تا بکشی !
ننگ حیات ات را
تلخ تر از زخم خنجر
بچشی
قطره به قطره
چکه به چکه ...
تو خود این سنت نهاده ای
که مرگ
تنها
شایسته ی راستان باشد . "
4 دی 1363
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
جخ امروز از مادر ...
جخ امروز
از مادر نزاده ام
نه
عمر جهان بر من گذشته است .
نزدیک ترین خاطره ام خاطره ی قرن هاست .
بارها به خون مان کشیدند
به یاد آر ،
و تنها دست آورد کشتار
نان پاره ی بی قاتق سفره ی بی برکت ما بود .
اعراب فریب ام دادند
برج موریانه را به دستان پر پینه ی خویش بر ایشان در گشودم ،
مرا و همه گان را بر نطع سیاه نشاندند و
گردن زدند .
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که رافضی ام دانستند .
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که قرمطی ام دانستند .
آن گاه قرار نهادند که ما و برادران مان یک دیگر را بکشیم و
این
کوتاه ترین طریق وصول به بهشت بود !
به یاد آر
که تنها دست آورد کشتار
جل پاره ی بی قدر عورت ما بود .
خوش بینی برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند .
سفاهت من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همه گان را گردن زدند .
یوغ ورزاو بر گردن مان نهادند .
گاوآهن بر ما بستد
بر گرده مان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازمانده گان را
هنوز از چشم
خونابه روان است .
کوچ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت دیگر ،
تا جست و جوی ایمان
تنها فضیلت ما باشد .
به یاد آر :
تاریخ ما بی قراری بود
نه باوری
نه وطنی .
نه ،
جخ امروز
از مادر
نزاده ام .
1363
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ترانه های کوچک غربت
بچههای اعماق
در شهرِ بیخیابان میبالند
در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست،
آغشتهی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
باتلاقِ تقدیرِ بیترحم در پیش و
دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،
نفرینِ مادرانِ بیحوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
بر جنگلِ بیبهار میشکفند
بر درختانِ بیریشه میوه میآرند،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
با حنجرهی خونین میخوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
بچههای اعماق
بچههای اعماق
۱۳۵۴
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ترانه های کوچک غربت
مترسک
جایی پنهان در این شبِ قیرین
اِستاده به جا، مترسکی باید؛
نهش چشم، ولی چنان که میبیند
نهش گوش، ولی چنان که میپاید.
بیریشه، ولی چنان به جا سُتوار
کهش خود به تَبَر کَنی ز جای، اِلاّک.
چون گردوی پیرِ ریشه در اعماق
می نعره زند که از من است این خاک.
چون شبگذری ببیندش، دزدیش
چون سایه به شب نهفته پندارد
کز حیله نفس به سینه درچیدهست
تا رهگذرش مترسک انگارد.
آری، همه شب یکی خموش آنجاست
با خالی بودِ خویش رودررو.
گر مَشعله نیز میکشد عابر
ره مینبرد که در چه کار است او.
۲۸ اسفندِ ۱۳۵۶
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ترانه های کوچک غربت
هجرانی
چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
چه هنگام میزیستهام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ
آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگههای سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچهیی،
آزاد و رَها
همچون آینهیی
که تکثیرت میکند.
بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنهکرباسِ بیرنگ.
بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُرادهی الماس و رعشهی درد.
بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپرُپهی طبلهای خون را
در چیتگر
و نعرهی ببرهای عاشق را
در دیلمان.
وگرنه چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟
۱5 اسفندِ ۱۳۵۶
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ترانه های کوچک غربت
هجرانی
تلخ
چون قرابهی زهری
خورشید از خراشِ خونینِ گلو میگذرد.
سپیدار
دلقکِ دیلاقیست
بیمایه
با شلوارِ ابلق و شولای سبزش،
که سپیدیِ خستهْخانه را
مضمونی دریده کوک میکند.
مرمرِ خشکِ آبدانِ بیثمر
آیینهی عریانیِ شیرین نمیشود،
و تیشهی کوهکن
بیامانْتَرَک اکنون
پایانِ جهان را
در نبضی بیرؤیا تبیره میکوبد.
کُند
همچون دشنهیی زنگاربسته
فرصت
از بریدگیهای خونبارِ عصب میگذرد.
۱۳ تیرِ ۱۳۵۷
لندن