توآنی کزآن یک مگس رنجه ای
ک امروز سالار و سرپنجه ای
نمایش نسخه قابل چاپ
توآنی کزآن یک مگس رنجه ای
ک امروز سالار و سرپنجه ای
یا رب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
در این دنیا کسی بی غم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد
در خواب دوش پیری در کوی عشـق دیدم
با دست اشارتم کرد ک عزم سوی ما کن
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است
نفس نمیکشم، این آه از پیِ آه است
تا تو نگاه میکنی، کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است
تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است؟
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است
خانم! دل و دماغ ندارم همین بس است...
وعده ديدار نزديک است ياران مژده باد
روز وصلش ميرسد، ايام هجران ميرود
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
بقیشم بلد این نیستم ای دوستان،ای رفقا [nishkhand]
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
مرو ای دوست ،
مرو از دست من ای یار که منم زنده به بوی تو
بچه ها من شعرامو قاطی کردم :))
ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان، چون باد
به گرفتارِ رهایی نتوان گفت آزاد
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
ماه رویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد زیره به کرمان ببرد
برداشت شده از کتابی که در دسترس بوده :)
بازم د :|
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خاهد شد آشکارا
الهي سوز عشقت بيشتر كن
دل ريشم ز دردت ريشتر كن
ازين دم گر دمي فارغ نشينم
به جانم صد هزاران نيشتر كن
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
یارب مددی کن و ندایی بفرست
طوفان زده ام راه نجاتی بفرست
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
محتسب مســــــــــــــتی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشایدکه نامت نهند آدمی
یادباد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دلی بستم به آن عهدی که بستی /توآخر هر دو را باهم شکستی
یار مرا ،غار مرا ، عشـــــق جگرخوار مرا
یار تویی ، غار تویی ، خواجه نگه دار مرا
از تو می گویم برای عاشقان
از برای مهتران و بهتران
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی /تا در میکده شادان وغزل خوان بروم
من کشته توام سر من را به نیزه گیر
تا این مس وجود به لطف تو زر شود
دانی چرا سر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری...
یقین دارم دلم دیوانه توست
اسیر نرگس مستانه توست
تیغ برانی گر به دستت داد روزگار/هر چه می خواهی ببر اما مبر نان کسی
یاد تو هر دم غذای روح من
لحظه ای بر این دل مجروح من
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی...
حافظ
یوسف گمگشته بازآیدبه کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راه پنهانی میخانه نداند همه کس جز من و زاهد و شیخ و دوسه رسوای دگر
رازنهان دارو خمش ورخمشی تلخ بود
آنچه جگرسوزه بودبازجگرسازه شود