بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت
برهر چه به دلم آرزو بود سد گذاشت...
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
من گلي پژمرده بودم در كنار غنچه ها
گلفروش اي كاش با انها مراهم ميفروخت
تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
این طرف مشتی صدف آن جا کمی گل ریخته
موج ماهی های عاشــــق را به ساحل ریخته
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
دى ميگذشت يارورقيب از عقب رسيد
گفتم که يار ميرودو مرگ در قفاست (عشقى)
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
یا رب سببی ساز كه یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
تویی بهانه آن ابر ها که می گـریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب دیدم حال پیر کنعانی
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت / در قفس بودم رهایم کرد و رفت
45 کاربر مهمان در تاپیک مشاعره همین لحظه؟؟؟ sh_omomi112
چقدر سایت علمیه (منظور اینکه علمش اثرګذاره) و مردم دنبال علم هستن [khande][nadidan][sootzadan]
تو از حوالی اقلیم هرکجا آبـــــــــــــاد
بیا که می رود این شهر رو به ویرانی
یادګار از تو همین سوخته جانی ست مرا / شعله از توست اګر ګرم زبانی ست مرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا ، خالا که من افتاده ام از پا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! [daava]
اگرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم موئی از سر دوست
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
کسى مباد اسيرشنکجه ى افلاس
که آدمى به سر دار به ز نادارى(بيدل)
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد/آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
دود اگر بالا نشیند کسرو شان شعله نیست جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالا تر است
تا تو نگــــــــاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟
تا اینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن اینه هم جز تو کسی نیست
تا کی این چنین نامهربانی / تا کی قدر مردم را ندانی / تا کی میتوانی اسب خشمت را برانی / تا کی می توانی / تا کی تیر زلفت در دل مردم نشانی
(دقیقش رو خاطر ندارم [khejalat])
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
شهریار
دردیست غیر مــــــردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد ؟
بهر آن است که دل های حزین شاد کند
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد درین کوه که فرهاد نکرد
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلــــدار پیوندی
دقت کردین که این تاپیک مال چند سال پیشه و هنوزم زندست!یه تشکری کنیم از
SK8ER_GIRL
بابت استارتش و مشارکت بقیه تو این سالها[labkhand]
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
مائیم و آستانه دولت پناه تو
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طــــــــــریقت ما کافریست رنجیدن
نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوست تر دارند جوانان سعادتمند پند پير دانا را
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل
هرکه خواهد دیدنم گو در ســــخن بیند مرا
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تو ای شمع بزم کسان
هم آواز بوالهوسان ، قصه نگو تو دگر ز وفا !!
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
تا تو نگــــــاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست