اگر به زلف دراز تودست ما نرسد
گناه بخت پریشان ودست کوته ماست
نمایش نسخه قابل چاپ
اگر به زلف دراز تودست ما نرسد
گناه بخت پریشان ودست کوته ماست
تورا دانش و دین میباید اندوخت
حدیث زندگانی میباید اندوخت
تا نگرید طفلک حلوا فروش
دیگ بخشایش کجاآید به جوش
شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود
هر روز عاشورا و هرجا کربـلا بود
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
دست گل پا گل چهره گل رخساره گل
جان فدای قد تو خود را گلستان کرده ای؟!
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باشکه گناه دگری برتو نخواهند نوشت
تو آنی کز آن یک مگس رنجه ای
که امــــــروز سالار و سرپنجه ای
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پردهی صد راز نهان بود مرا
دل من سنگ پای پیر زن شد بگیر از پیر زن این سنگ پا را
دل من سنگ پای پیر زن شد بگیر از پیر زن این سنگ پا را[gerye]
ای مرغ سحرعشق زپروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد وآواز نیامد
در دلم کنم جست و جوی تو
در دلم کنم جست و جوی تو
جان جان جان از همه جهان
میکشد دلم پر به سوی تو
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
از منزل کفر تا به دین یک قدم است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
تو زلیخایی و آخر تو جوان خواهی شد
منِ بیچاره ولی با غمِ پیری چه کنم؟
ماییم و نوای بـــی نوایی
بسم اله اگر حریف مایی
یارب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وین ماجرا به سرو ولب جویبار بخش..
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.........................کاندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلــــدار پیوندی
ي___اد روزى كه به عشق تو گرفتار شدم از سر خــــويش گذر كرده، سوى يــــار شدم
آرزوى خ___م گيس__وى تو، خم كرد قدم بـــاز، انگشت نمـــــاى ســـــر بـــــازار شدم
مجنون به هوای کوی لیلــــــی در دشت
در دشت به جستجوی لیلی می گشت
توانگرا دل درویش خود بدست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
دانی چمن از چیست چنین خــرم و شاد
بهر آن است که دل های حزین شاد کند
دانم وداني كه جانم عاقبت ازآن توست
پس نزن آتش به جانم كه جانم جان توست
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمـــی
يارب چه چشمه ايست محبت که من ازآن
يک قطره آب خوردم ودرياگريستم.....(واقف هندى)
ماییم و نوای بی نــــوایی
بسم الله اگر حریف مایی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
(سیمین بهبهانی)
مرا چشمي است خون افشان ز دست آن كمان ابرو/ جهان پر فتنه خواهد شد از آن چشم و از آن ابرو
وفایی نیست در ګل ها ، منال ای بلبل مسکین / کزین ګل ها پس از ما هم فراوان روید از ګل ها
(شهریار)
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي
حس مشاعرم اومده [khanderiz]
یک دل و یک جهت و یک رو باش / از دو رویان جهان یک سو باش
شب است....
از روزنه ماه
به اسمان ابی دیگری مینگرم....
انگار انجا نیز
ازین دریای خونین ِ سرزمینِ شب
ابرهایی ست دلگیر
کوهی مه آلود
و بید مجنونی که خون میگرید...
دست های آسمان هم ، خونیست
آری ، اینروزها کبوتران را ، در لانه سر میبرند !!!
plarak
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشــــــــــی و خرسندی
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب