دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگراز گریه ی شبانه
نمایش نسخه قابل چاپ
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگراز گریه ی شبانه
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
تو را مخلوق نامیدن بعید است
چنین مخلوق محبوبی که دیده است
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
دانی که چرا راز نهان باتو نگویم
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
شب شکست وقاصدک از جان گذشت
بلبل از سر شاخه ایمان گذشت
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
در این کویر، دم از جاودانگی نزنم
نسیم اگر بوَزد ردّ پا نمیماند
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست
گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست نرو
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
یا بفرما به سرایم
یا بفرما به سر آیم
من که مشتاق وصالم
چه تو آیی چه من آیم ...
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
نیازارم زخود هرگز دلی را
که میترسم در او جای تو باشد
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
یادباد آن که چو آغاز سخن میکردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
من ندانستم از اول که تو بی مهرو وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپایی
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
تا غنچهء بشکفتهء اين باغ که بويد
هر کس به بهاني صفت حمد تو گويد
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همی لباس زیباست نشان آدمیت
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
دیروز گل هایی چو حافظ داشت میهن
فردا از این گل ها باز خواهد کاشت میهن
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب رفته نیاید به جوی
یار مرا غار مرا عشــــــق جگر خار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
آن که مست آمد و دستی به دل ما زدو رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زدو رفت
تویی بهانه آن ابر ها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
یا رب،نگاه کس به کسی آشنا مکن
گر می کنی،کرم کن واز هم جدامکن
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز
که ساخت عشق تو آوارهی جهان ما را