دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من؟
نمایش نسخه قابل چاپ
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایـــــم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار بنام من دیوانه زدند
دل تمنا میکند تا من بسازم خانه ای
عاشقان کی خانه دارن دل مگر دیوانه ای؟
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راز این گفته فقط باد صبــــــــــا می داند
دارمت دوست به قدری که خدا می داند
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما در دل دیوانه نهادیم
من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه
صد بار بگفتم من
کم خور دو سه پیمانه
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُر بر آرد ز آب و لعل از سنگ
گذشت و دلنوازی را عزیزم از درخت آموز
که سایه از سر هیزمشکن هم وا نمیگیرد
دلی افسرده دارم،سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
راز این گفته فقط باد صبــــــــــا می داند
دارمت دوست به قدری که خدا می داند
درودی چونور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
یار مرا غار مرا عشق جگـــــــــــر خار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا[dooa]
ابر و باد ومه وخورشید وفلک در کارند
تاتونانی به کف آری وبه غفلت نخوری
یارب مددی کن و ندایی بفرست
طوفان زده ام راه نجاتی بفرست[golrooz]
تو نه مثل آفتابی که حضور وغیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
یعنی نمی شود که بگویند سحر رسید ؟
درس غربت غیبت کبـــری به سر رسید ؟
دارم دلکی که او هراندیشه که داشت
جز یادتوبر صفحه ی خاطر ننگاشت
تو مو میبینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو
و آنکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانش آموزی
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
از فراق روی تو گشتم عدوی آفتاب
وز وصالت برشب تاری شده ستم مفتتن
نه محقق بود نه دانشمند
چهارپایی بر او کتابی چند
دوست از من همی توراطلبید
رو بر دوست،هرچه باداباد
دارای دو گیتی ملک العرش خدایی
کاو را نه نیاز است و نه انباز و نه همتا
ابر وباد و مه وخورشید وفلک درکارند
تاتو نانی به کف آری وبه غفلت نخوری
یک روز می رسد که بگویند زآسمان . . .
آن مـــرد آمده است کجایید عاشقان . . .
نکرده ایم چو شبنم بساطی از گل پهن
چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما
ایاز بیم نژند گشتم و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر راست بر عارض گلبوی عرق کرده یار
- - - به روز رسانی شده - - -
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر
راست بر عارض گلبوی عرق کرده یار
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد بر سر هر کوی و بام خاست
تا نگرید کودک حلــــــــــــــوا فروش
دیگ بخشایش نمی آید به جوش
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه ای بر به سنگی نوشت
برین چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم برهم زدند
دردی است غیر مــردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد********* عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد .
در نــــمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمــد
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنــــهان خواهد شد آشکارار
آب را بین که چون همی نالد
هردم از همنشین ناهموار
راز نهان دار و خمش ور خمشی سخت بود
آن چه جگر سوزه شود باز جگرسازه شود