نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
نمایش نسخه قابل چاپ
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
تا نگرید کودک حلوا فــــــــــروش
دیگ بخشایش نمی آید به جوش
شیرین تر از آنی به شکر خنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین جهانی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مــــرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
ای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدم
ترسم صدای سایه ات خوابست بیدارش کند
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشـــــــــــی و خرسندی
یــــار با ما بی وفـــــایی میکند
بی دلیـــــل از ما جــــدایی می کند ..!
در آنجا ، بر فراز قله كوه، دو پايم خسته از رنج دويدنبه خود گفتم كه در اين اوج ديگر، صدايم را خدا خواهد شنيدن
نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست
گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست نرو
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند
درین در گه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو غره به امروزت که فردا نایی آگه
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیــــــم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد . . .
داهــــا کیپریکلرون اولـــوب نشتر یارامین کؤزمه سین قاناتمیشدی
سن نه یاخشی ائشیتمدون بالالار آنا وای ناله سین اوجــاتمیشدی
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پردهی صد راز نهان بود مرا
از کرامات شیخ ما ایــــــــــن است
شیره را خورد و گفت شیرین است
نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد
باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد
گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو
تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد
دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم 2000کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کوکوزه گروکوزه خروکوزه فروش
شراب لعل کش وروی مه جبینان
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست بس بخنــــــــدید
دلا یاران سه نوع اند ار بدانی
زبانی ونانی وجانی
به نانی نان بده از در برانی نوازش کن تو یاران زبانی
به جانی جان بده تا که توانی
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشتما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشت
تو ماه شبانه نگاهم به ره باش
بیا تا بی کرانه به راهم نگه باش
شبی در خواب او را با رقیبان در سخن دیدم
نبیند هیچ کس در خواب یارب آنچه من دیدم
مجنون به هوای کوی لیلـــــی در دشت
در دشت به جستجوی لیلی می گشت
تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست
تار و پود عالم امکان، به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشــــــد . . .
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن . . .
ندانم تا چه کارم اوفتادست
که جانی بی قرارم اوفتادست
چنان کاری که آن کس را نیفتاد
به یک ساعت هزارم اوفتادست
تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو می گردم
توای پیدا و ناپیدا به دنبال تو می گردم
من در این کلبه خوشم تو در آن اوج که هســــــتی خوش باش
من به عشق تو خوشم تو به عشق هرکه هستی خوش باش
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر زمنقـــار
رود از دیده چو با یادمنش اشک ندامت
لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده ی پندار بماند
در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل
هرکه خواهد دیدنم گو در سخن بیند مــــرا
ای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدم
ترسم صدای سایه ات خوابست بیدارش کند