پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
می شناسم در خودم این مرد حلق آویز را
می شناسم در خودم بی رحمی چنگیز را
در نبردی تن به تن ، با ابروانی آخته
می زنم زخمی که می بینم ته دهلیز را ؟
بی تو ممکن نیستم ؛ اما چه خوش فهمیده ای :
در خودش حل می کند تیزاب ، تیغ تیز را !
غرّشِ این شیرِ پیرِ در قفس را گوش کن ؛
سنگ ـ دل ! چنگال هایش می درد هر چیز را !
چون « بلا » آمد ، کمی ماند و بلا چون بود ؛ رفت!
مرگ بر برگی که می بارد غم پاییز را
حسین شیردل
http://www.panzdah.blogfa.com/
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
برده است ز من تاب و توان ، طاقت و یارا
دیروز تو را دیدم و امروز خدا را
او جنگ نمی کرد ، ولی داد شکستم
من اهل جدل بودم و او اهل مدارا
مو را که بهم ریخت ، هوا ابری و بد شد
تا شانه زد او ، آه ببین وضع هوا را !
یک عمر نوشتیم که سگ « عین نجس » است
پیداست که گم کرده ای امروز وفا را !
رفتیم شفا خانه ، مرض در دل ما بود
می خواست دلم را ببرد ، برد شفا را
موسای من ! امروز بیا معجزه ای کن !
بر نیل نگاهم بزن اینبار ، عصا را !
حسین شیردل
http://www.panzdah.blogfa.com/
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
بگذار تا یادی کنیم از "آب، بابا"
سرمشق های "سیب، سینی، سوت، سارا"
بنویس بابا، آب و نان را آبرو داد
بنویس بابا زندگی را سمت و سو داد
نقطه، سر خط "باز باران، با ترانه"
بنویس بابا رفت میدان، بی بهانه
بنویس شعر ِ "یاد یار مهربان" را
درس "شب تاریک و ماه و آسمان" را
بنویس بابا روزگاری دیدبان بود
روزی شعاع ِ دید ِ او تا بی کرانبود
امروز اما دیدگانش "سو" ندارد
امروز دیگر قدرت بازو ندارد
بابا خروشان بود روزی مثل کارون
اما امانش را بریده، سرفه اکنون
"آن مرد آمد"، بود سر مشق دبستان
امروز "بابا" گشته سر مشق دلیران
آن مرد آمد، زیر باران، ناز نازان
این مرد هم آمد، ولی بر دوش یاران
آن مرد آمد، از افق های خیالی
این مرد آمد، واقعی، اما هلالی
آن مرد، می گفتند، روزی "داس دارد"
این مرد، اما، صولت عباس دارد
آن مرد با این مرد، خیلی فرق دارد
فرقی، چو فرق بین غرب و شرق دارد
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
كاري بكن براي خودت، پشت در نايست
چون شمع روي پاي خودت شعله ور نايست
بنشين دمي به خاطره هايت رجوع كن
شب تا سحر كنار سر محتضر نايست
هي پا به پا نكن ، همه چيزي فراهم است
چون چوب خشك با چمدان سفر نايست
در مي زني كه وا كند او درب خانه را
هي منتظر نمان و پي دردسر نايست ...
*
گفتنند : مدتيست از اين خانه رفته اي
پشت دري كه نيست كسي اين قَدَر نايست !
حسین شیردل
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
آنجا که عشق با زبری زیر می شود
دلبر به انتظار نمک گیر می شود
فهمیده ای چرا به غذا لب نمی زنم ؟
آدم که خون دل بخورد سیر می شود
چون جنگ های تن به تن چرخ دنده هاست
دستی که لای موی تو درگیر می شود
توهین مکن به مسئله ی دل سپردنم
قرآن به قدر فهم تو تفسیر می شود
از گربه ی فرو شده در تنگنا بترس
هر گربه ای به وقت خطر شیر می شود !
حسین شیردل
http://www.panzdah.blogfa.com/
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
چه فكر ميكني
كه بادبان شكسته، زورق به گل نشستهاي است زندگي
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي
در كبود دره هاي آب غرق شد
چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
به هرقدم نشان نقش پاي توست
ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز
جهان چو ابگينه شكسته ايست
زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج
بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
بی خبر از هم دگر آسوده خوابیدن چه سود
بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن ،چه سود
گر نرفتی سوی او تو در زمان بودنش
خانه صاحب عزا تا صبح خوابیدن، چه سود
زنده را زنده است اکنون قدرش را بدان
ورنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود
زنده را در زندگی باید بدرد او رسید
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود
با محبت دست پیران راعزیز من ببوس
ورنه بر روی مزارش تاج گل چیدن چه سود
یک شبی با زنده ها غم خوار باش
ورنه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود
تا زمانی زنده ایم از هم همه بیگانه ایم
در عزاها روی هم دیگر ببوسیدن چه سود
گر توانی زنده ای را یک دمی تو شاد کن
در عزا عطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود
از برای سالمندان یک گل خوشبو ببر
تاج گلها در کنار همدیگر چیدن چه سود
گر نپرسی حال او تا زنده است
گریه و زاری و نالیدن برای او چه سود
سالها عید آمد و رفت و نکردی یاد من
جای خالی مرا در خانه ام دیدن چه سود
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبر من تو را چیدن چه سود
گر نپرسی حال و احوال ِهمه فامیل خود
بعد مرگش اشک باریدن و کاهیدن، چه سود
بهر دور افکندن کینه ،تو حرکت کن کنون
فصل صلح و جشن و آیین است جنگیدن ،چه سود
حق همدیگر به جا آریم و با هم به شویم
نرم و نیکو گفتگو سازیم غریدن، چه سود
وقت بُگذاریم بـهر کودک و فرزند خویش
گر نهال الوار شد ،بیهوده پیچیدن ،چه سود
دست و دامان ِپدر مادر ببوییم همچو گل
گر کُنی پژمرده گلها را، بوییدن چه سود
اختیار مال و اموالت کنون! در دست توست
بعد مُردن آب در هاون و کوبیدن، چه سود
برگ سبزی را کنون خود تـحـفه درویش کن
لیک از فرزند و وارث چشم پاییدن، چه سود«.....»
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
من گمان میکردم
دوستی همچو سروی سرسبز
چهار فصلش همه آزادگی است
من چه میدانستم ...
هیبت باده زمستانی هست
من چه میدانستم ...
سبزه میپژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم ، دل هر کس دل نیست ...
قلبها صیقلی از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
سخن از مهر من و جور تو نیست ، سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پنداره سرور آور مهر.....
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
منم تنهاترین تنهای تنها
و تو زیباترین زیبای دنیا
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
نگاهت را پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هرچه دارم
پاسخ : بهترین شعرهایی که خواندم
مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید
در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور
یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید
روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا
روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر
ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا
دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار
گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد
ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود
من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد
خـاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب
گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند
بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند
پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من
چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند
روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من
در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد
بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای
در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای
تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود
روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی
در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود
می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب
روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا
چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای
خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا
لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا
می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !
بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو
قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک
بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد
نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه
فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ
فروغ فرخزاد