پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
شبانه
کی بود و چه گونه بود
که نسیم
از خرام تو می گفت ؟
از آخرین میلاد کوچک ات
چند گاه می گذرد ؟
کی بود و چه گونه بود
که آتش
شور سوزان مرا قصه می کرد ؟
از آتش فشان پیشین
چند گاه می گذرد ؟
کی بود و چه گونه بود
که آب
از انعطاف ما می گفت ؟
به توفیدن دیگر باره ی دریا
چند گاه باقی ست ؟
کی بود و چه گونه بود
که زیر قدم هامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود ؟
به زایش دیگر باره ی امید
چند گاه باقی ست ؟
20 خرداد 1367
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
دوست ات می دارم ...
دوست ات می دارم بی آن که بخواهم ات .
سال گشته گی ست این
که به خود درپیچی ابر وار
بغری بی آن که بباری ؟
سال گشته گی ست این
که بخواهی اش
بی این که بیفشاری اش ؟
سال گشته گی ست این ؟
خواستن اش
تمنای هر رگ
بی آن که در میان باشد
خواهشی حتا ؟
نهایت عاشقی ست این ؟
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها ؟
22 خرداد 1367
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
سرود آواره گان
در معبر من
دیگر
هیچ چیز نجوا نمی کند :
نه نسیم و نه درخت
نه آبی در گذر .
شره شره نوحه یی گسیخته می جنبد
تنها
سیاه تر از شب
بر گرده ی سرگردانی باد .
دور
شهر من آن جاست
تنها مانده
در غروبی هموار
که آسان نمی گذرد . -
شهر تاریک
با دو دریچه ی مهربان
که بازگشت دردناک مرا انتظار می کشد
در پس کوچه ی پنهان .
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
نلسن مانده لا
تو آن سوی زمینی در قفس سوزان ات
من این سوی :
و خط رابط ما فارغ از شایبه ی زمان است
کوتاه ترین فاصله ی جهان است .
زی من به اعتماد دستی دراز کن
ای همسایه ی درد .
مردنگی شمعی لرزانی تو در وقاحت باد ،
خنیاگر مدیحی از یاد رفته ایم ما
در ارجوزه ی وهن .
نه تو تنها
خوش نشین نه توی ایثاری
که عاشقان
همه
خویشاوندانند
تا بیگانه نه انگاری .
با ما به اعتماد سرودی ساز کن
ای همسایه ی درد .
بهمن 1367
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
یک مایه در دو مقام
دل ام کپک زه ...
دل ام کپک زده ، آه
که سطری بنویسم از تنگی دل ،
همچون مهتاب زده یی از قبیله ی آرش بر چکاد صخره یی
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین .
کاش دل تنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی :
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی ،
همچون مرگ
که نام کوچک زنده گی ست
و بر سکوب وداع اش به زبان می آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوت اش را بدمد
و فانوس سبز
به تکان درآید :
نامی به کوتاهی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب جنبه یی بدل می شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته یی شنیده پنداشته .
سطری
شطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که " چرا فریاد ؟ "
یا " با چه مایه از نیاز ؟ "
و کسی دریابد یا نه
که " مفهومی بود این یا مصداقی ؟
صوت واژه یی بود این در آستانه ی زایشی یا فرسایشی ؟
ناله ی مرگی بود این یا میلادی ؟
فرمان رحیل قبیله مردی بود این یا نامردی ؟
خانی که به وادی برکت راه می نماید
یا خائنی که به کج راهه ی نامرادی می کشاند ؟ "
و چه بر جای می ماند آن گاه
که پیکان فریاد
از چله
رها شود ؟ _ :
نیازی ارضا شده ؟
پرتابه یی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماج خویشتن ؟
و بگو با من بگو با من :
که می شنود
و تازه
چه تفسیر می کند ؟
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
یک مایه در دو مقام
غریوی رعد آسا ...
غریوی رعد آسا
از اعماق نهان گاه طاقت زده گی :
غریو شوریده حال گونه یی گریخته از خویش
از برج واره ی بامی بی حفاظ ...
غریوی
بی هیچ مفهوم آشکار در گمان
بی هیچ معادلی در قاموسی ، بی هیچ اشارتی به مصداقی .
به یکی "نه "
غریو کش شوریده حال را غربت گیرتر می کنی :
به یکی " آری " اما
_ چون با غرور هم زبانی در او نظر کنی
خود به پژواک غریوی رهاتر از او بدل می شوی :
به شیهه واره ی دردی بی مرزتر از غریو شوریده سر به بام و بارو گریخته _ :
و بیگار دل تنگی را
به مشغله ی جنون اش
میخ کوب می کنی .
9 مرداد 1368
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
پرتوی که می تابد ...
پرتویکه می تابد از کجاست ؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می سوزد این چراغ ستاره تا ژرفای پنهان ظلمات را به اعتراف بنشاند :
انفجار خورشید آخرین
به نمایش اعماق غیاب
در ابعاد دلهره .
آن
ماه نیست
دریچه ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهاز شکسته سکان نیز
آنچه می شنوی ساز کج کوک سکوت است .
تا یقین کنی .
تنها
ماییم
_ من و تو _
نظاره گان خاموش این خلاء
دل افسرده گان پا در جای
حیران دریچه های انجماد هم سفران .
دستادست ایستاده ایم
حیران ایم اما از ظلمات سرد جهان وجشت نمی کنیم
نه
وحشت نمی کنیم .
تو را من در تابش فروتن این چراغ می بینم آن جا که تویی ،
مرا تو در ظلمتکده ی ویران سرای من در می یابی
این جا که من ام .
5 شهریور 1368
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
حوای دیگر
می شناسی _ به خود گفته ام _
همان ام که تو را سفته ام
بسی پیش از آن که خدا را تنهایی آدمک اش بر سر رحم آرد :
بسی پیش از آن که جان آدم را
پوک ترین استخوان تن اش هم دمی شود برنده
جامه به سیب و گندم بردرنده
از راه دربرنده
یا آزاد کننده به گردن کشی . _
غضروف پاره ی جداسری .
می شناسی _ به خود گفته ام _
همان ام که تو را ساخته ام تو را پرداخته ام
غره سرترین و خاک سارترین . _
مهری بی داعیه به راه ات آورد
گرفت ات
آزادت کرد
بازت داشت
بر پای ات داشت
و آن گاه
گردن فراز
به پای غرور آفرین ات سر گذاشت .
می شناسی ، می دانم همان ام .
5 شهریور 1368
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
ای کاش آب بودم
ای کاش آب بودم
گر می شد آن باشی که خود می خواهی . _
آدمی بودن
حسرتا !
مشکلی ست در مرز ناممکن . نمی بینی ؟
ای کاش آب بودم _ به خود می گویم _
نهالی نازک به درختی گشن رساندن را
( _ تا به زخم تبر بر خاک اش افکنند
در آتش سوختن را ؟ )
یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
( _ از آن بیش تر که صلیبی ش آلوده کنند
به لخته لخته ی خونی بی حاصل ؟ )
یا به سیراب کردن لب تشنه یی
رضایت خاطری احساس کردن
( _ حتا اگرش به زانو نشانده اند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردن اش بزنند ؟
حیرت ات را برنمی انگیزد
قابیل برادر خود شدن
یا جلاد دیگر اندیشان ؟
یا درختی بالیده نابالیده را
حتا
هیمه یی انگاشتن بی جان ؟ )
می دانم می دانم می دانم
با این همه کاش ای کاش آب می بودم
گر توانستمی آن باشم که دل خواه من است .
آه
کاش هنوز
به بی خبری
قطره یی بودم پاک
از نم باری
به کوه پایه یی
نه در این اقیانوس کشاکش بی داد
سرگشته موج بی مایه یی .
30 شهریور 1368
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
تک تک ناگزیر را ...
تک تک ناگزیر را برمشمار که مهره های شمرده
نیم شمرده به جام می ریزد
به سکوت رامش گری گوش دار که وقعه یی چنان پرملاط را حکایت می کند به صیغه ی ماضی
که قائمه های حقیقتی سرشار بود
گرچه چندین پر خار .
به غیاب اندیشه مکن
گشت و مشت بی تاب و قرار این نگاه را دریاب
نگران اندیشناکی فردای تو به صیغه ی حال .
نه
به غیاب من منگر که هرگز حضوری به کمال نیز نبوده ام ،
به طنین آوایی گوش دار که
تنها
به کوک زیر و بم موسیقیایی نام توست
اسماء طلسمات حرفا حرف نام تو را می داند
و از ژرفاهای ظلمات تا پشنگ شعشعه ی الماس گون تاج بلند آخرین خورشید
تو را
تو را
تو را
هم چنان تو را
می خواند .
21 آبان 1368