تا بهار دلنشین آآآمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سر من سایه فکن
نمایش نسخه قابل چاپ
تا بهار دلنشین آآآمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سر من سایه فکن
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایــــــم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور[golrooz]
راز نهان دار و خمش ور خمشـی تلخ بود . . .
آنچه جگر سوزه شود باز جگر سازه شود . . .
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی / چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
دلت ای سنگدل بر ما نسوجه
عجب نبود اگر خارا نسوجه
بسوجم تا بسوجانم دلت را
در آذر چوب تر تنها نسوجه
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند/ وانکه این کار ندانست در انکار بماند
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی ...
یارب سببی سازکه یارم به سلامت
بازاید و برهاندم ازبند ملامت
تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم
یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها
آه چه دردیست که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست/ ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست
تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی...
از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی
یار گرفته ام بسی ، چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامده ست، از در هیچ مجلسی
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش / میسپارم به تو از دست حسود چمنش
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هرکه دل بردن او دید و در انکار من است
تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن / در جهان گریاندن آسان است ، اشکی پاک کن
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی ، حالا چرا؟؟
الا ای آهوی وحشی کجایی / مرا با توست چندین آشنایی
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زره ناسره بفروخته بود
دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد ؟
بهر آن است که دل های حزین شاد کند [golrooz]
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من
داشتم آرام ، تا آرام جانی داشتم
من از روییدن خار ســــــــــــــــر دیوار دانستم . . .
که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها . . .
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده!
هرکاو شراب فرقت دیری چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیــــــدواران
دوست آن است که گیرد دست دوس
در پریشان حالی و درماندگی
-
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند
دلت می آید آیااز زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی راهمیشه برزبان آری؟
یکشبستارههایتورادانهچینکنم ... بااشکشرمخویشبریزمبهپایتو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو، همه جا تو ،همه جا تو
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
تمام منظره پوشیده از توشد، یعنی
جهان به چشم دل من دوباره زیبا شد
دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگارتو
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند...
دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین
توتنها حرف تلخی را همیشه برزبان آری؟
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشـــــد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن