نمی شه غصه مارو یه لحظه تنها بزاره
نمی شه این قافله ما رو تو خواب جا بزاره
نمایش نسخه قابل چاپ
نمی شه غصه مارو یه لحظه تنها بزاره
نمی شه این قافله ما رو تو خواب جا بزاره
هر شب در آرزوی تو پرواز میکنمپروانه خیال تو پر میدهد به منما را ز راه دور به آغوش خوانده ایخود مژده ی تو ، شوق سفر میدهد به من
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
شاید کسی که بین غزل های من گم است
در فصل های زندگی ام فصل پنجم است
دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند
احساس می کنم غزلم ناتمام ماند
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟
ناله سوي عرش دارم از عذاب فرشيان
تا چه تيري در ميان بندم كمان خويش را
آنقدر در كشتي عشقت نشينم تا سحر
يا به دريا ميرسم يا غرق دريا ميشوم
مرا در بيستون بر خاك بسپاريد تا شبها
غم بي همزباني را براي كوهكن گويم
بگويم عاشقم ، بي همدمم ، ديوانه ام ، مستم
نمي دانم كدامين حال و درد خويشتن گويم