ندانستم چو نیکو قدر ایام جوانی را
دلم خون می شود چون بشنوم نام جوانی را
نمایش نسخه قابل چاپ
ندانستم چو نیکو قدر ایام جوانی را
دلم خون می شود چون بشنوم نام جوانی را
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد..
دی شیخ چراغ همی گشت گرد شب
کز دیو دد ملولم و انسانم آرزوست
تا نگرید کودک حلوا فروش
دیگ بخشایش نمی آید به جوش
شب تا سحر نشستم با پیروان سعدی / آرام جان من بود شعر روان سعدی
یارب نکن از لطف پریشان مارا / هرچند که هست جرم اصیان مارا
الا یا ایها الساقی ز می پرساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم را[golrooz]
افسوس که آنچه بردهام باختنیست
بشناخته ها تمام نشناختنیست
برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام هرآنچه برداشتنیست
تو آتش و من دودم ،دریا تو و من رودم
هرچند محال اما ، چیزی است تماشایی
یاد بود آن که خرابات نشین بودم و مست
وانچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود
درد عشقی کشیده ام که مپرس ......زجر هجری کشیده ام که مپرس
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
نـاز ابرویتان کـــه با اخمش ، می کنـد با نگــاه من بازی
اخم، یعنی که عاشقی امّا ...ظاهراً دلخوریّ و ناراضی
يك لحظه گذشت :
برگى از درخت خاكسترى پنجره ام فرو افتاد ،
دستى سايه اش را از روى وجودم برچيد
و لنگرى در مرداب ساعت يخ بست .
تو عاشــــــقی یا مـــن؟ نمیدانم! بــــــیا امشب...
با فرمـــــــــــــولی اثـــبات کن این ادعــــایت را
اگرچه دورى از اينجا
تو يعنى اوج زيبايى
كنارم هستى و هر شب
به خوابم باز مى آيى
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپرشدنش سوز و گدازی نکنیم
ما ز بی جاییم و بی جا می رویم
ما ز بالاییم و بالا می رویم
می بهشت ننوشتم زجام ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم
مرا دردیست در سینه که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور......کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
ܓܨ
رانـدند مـردم از دل پر کـیـنه ، عــــشـق را
گفتند: جایِ مـست در این خانقاه نـیست ...
ܓܨ
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بسراید غم هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همـــه تا دامنــــه ی کــــوه تحمــــــل دارند
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد ، که عزم سوی ما کن
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
ديــــــــــدهاى نيست نبيند رخ زيبــــــــــــاى تو را نيست گـوشى كه همىنشنود آواى تو رهيچ دستـــــــــى نشـــــــــود جز بر خوان تو دراز كـــس نجويد به جهـــــــان جز اثر پاى تو ر
روزها گر رفت گو رو، باک نیست
تو بمان، ای آنکه چون تو پاک نیست
تـــــاراج كـــــــــرد روى گلش، هستى مرا افزود چشم مىزدهاش، مستى مراافــــــــــروخت آتشى به روانم، ز غمزهاش بـــــر باد داد سركشـى و پستى مرا
آبروی حسین به كهكشان می ارزد
یک موی حسین بر دو جهان می ارزد
گفتم كه بگو بهشت را قیمت چیست
گفتا كه حسین بیش از آن می ارزد
دست آن شيخ ببوسيـــــد كه تكفيرم كرد محتسب را بنوازيــــــــد كــــــــــــه زنجيرم كردمعتكف گشتــم از اين پس، به در پير مغان كه به يك جرعه مى از هر دو جهان سيرم كرد
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
يــــــــــا رب، ايــن پرده پندار كه در ديده ماست بـــاز كن تــــا كــــه ببينم همــــه عالم نور استكــــــــــاش در حلقه رندان خبرى بود ز دوست سخن آنجا نه ز "ناصر" بــــــود از "منصـور" است
تـــــمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه ســــحر میشود نفس ما را
اسير عشقــــم و اين رتبه، پـــــــــــادشاه ندارد قتيل دلبــــــرم و همچـــــو جــاه، شاه ندارداگـــر در آينـــــه بينى جمال خويش، بگــــــويى اسير عشق من آن كس كه شد، گناه ندارد
در کارگه کوزه گری رفتم دوش ، دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش[golrooz]
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش ، کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش[golrooz]