یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم ب تو از چشم حسود چمنش
نمایش نسخه قابل چاپ
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم ب تو از چشم حسود چمنش
شاه شماد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود ...
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی سلامی نفرستاد
در کارگه کوزه گری رفتم دوش ، دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش ، کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
شکستن صف من کار بی صفایان نیست
که شهریارم و صاحبدلان سپاه منست
**
ترسم این قوم که بر درد کشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارارا
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دلی ما را ..............به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آن کس چیز می بخشد از آن خویش می بخشد .....نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
------------------------
شعر از صائب
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزارا
هرآن کس چیز می بخشد زجان خویش می بخشد ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ نه چون صائب که می بخشد سرودست و تن و پارا
----------------
شعر از شهریار
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبستهی این ایل و تبارم چه کنم؟
ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد / در سر اگر خیالی زین خوب تر مباشد
دوبـــاره خاک گرفته است لحظه های دلم
بـــبار و باز ببند بـــند دلـــــت را به دلم
ای که دستت می رسد کاری بکن[fardemohem]
ای کاروان ای ساربان لیلای من کجا می بری ......با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری
یارب به کمند عشق پا بستم کناز دامن غیر خودتهی دستم کنیکباره زاندیشه عقلم برهانوزباده صاف عشق سر مستم کن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شدعالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دعا کن به شب چون گدایان بسوزاگر میکنی پادشاهی به روز
زمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ر زاه و رسم منزل ها
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش
دیده که جوینده بود عشوهی ممتاز را
تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد
پرده در محتشم نرگس غماز را
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار
راز دلت را، مکن فاش به نامحرمان
در بر ما محرمان، راز گشودن خطاست
توتی زدرختی افتادو نام گرفت ان توت سفید نالان از اوفتادم گرفت!!شاعر هیچ کس
نماز مخوان بر پیکر ان هیچ کس که هیچ نکرد!!
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
نیازارم زخود هرگز دلی را
که می ترسم در او نام تو باشد
دیگر زمانِ زلف پریشان گذشته است
تاریخ مصرف ِ دلِ انسان گذشته است
تو را من چشم در راهم
شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تورا من چشم در راهم
من یوسف قرنم زلیخا خاطرت تخت
این بار می خواهم خودم گردن بگیرم
ما زبالاییم و بالا می رویم ما زدریاییم و دریا میرویم
مرا می بینی و هر دم زیارت میکنی دردم
تو را می بینم و میلیم زیادت می شود در دم
اره خیلی؟؟؟[khabalood]
- - - به روز رسانی شده - - -
در اين دنيا سراب محکوم است به پوچي... پرستو محکوم به کوچ کردن...
شمع محکوم به اشک ريختن... خارها محکوم به تنهايي...روز محکوم به غروب کردن... شب محکوم به رسيدن...قلب با همه ي پاکي وصداقتش محکوم به دوست داشتن
اما نه هر کسی و نه به هر قیمتی[entezar2]