حیران
نمی دانیم
اگر عبور کنیم
وارد شده ایم
یا خارج
نمی دانیم
اگر گام برداریم
دور شده ایم
یا نزدیک
ایستاده ایم
حیران
نمی دانیم بخندیم
یا گریه کنیم
72/2/21
نمایش نسخه قابل چاپ
حیران
نمی دانیم
اگر عبور کنیم
وارد شده ایم
یا خارج
نمی دانیم
اگر گام برداریم
دور شده ایم
یا نزدیک
ایستاده ایم
حیران
نمی دانیم بخندیم
یا گریه کنیم
72/2/21
حسادت
دریانوردان
هر چه به دریا می روند
خشک تر باز می گردند
آن که به خشکی نشسته است
در شهری آن سوی دریاها
از پله هایی تاریک پایین می رود
و در چشمه ای روشن
به گوهری نایاب می رسد
دریانوردان
به حسادت
رسن در گردن او می افکنند
و خود را حلق آویز می بینند
72/2/26
جزیره
جزیره ای با همه ی گنج هایش
خود را می گسترد
زیر بال پرندگان
گشوده می شود
زیباترین صدف
می غلتد
زیباترین مروارید
لرزان از شوق
سراسر جزیره را می پیمایم
کنار می رود مه
میان علف ها
در برابر غنچه ای زانو می زنم
با بیمی که شادمانی را مضاعف می کند
72/3/5
برکه
برکه ای چنان آرام
که می ترسی چین بردارد
از نسیم نفسی
یا وزش سخنی
و چنان صاف که می ترسی
بشکند از سنگ تصویری
چون می روی
وزغی می جهد از برکه و می خواند سربالا
ماری سر از آب درمی آورد
و نشان می دهد زبانش را به تمسخر
آه اگر از پس برگ
نابهنگام برآید ماه
تهران - 66/10/25
زیبا
چنین زیبایی
که نمی توانم به یادت بیاورم
تصویرت
سر می رود از آیینه
تهران - 66/10/29
سنگریزه
چشمه خشک نیست
آب از صافی دیده نمی شود
با سنگریزه ای
آب را ببین !
تهران - 66/10/29
ستایش
نه آسمان
در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا
در چارسنگ حوض
نه جنگل
در چار دیوار باغ
شرابی دیرینه
خم را می شکند
و سر می رود
از لب جهان
چنان بی کرانه ای
که هر ستایشی
محدودت می کند
تهران - 66/11/5
غنیمت
خم شده بر یال طوفان
می تازد
سرما
شنل برف ، رها در باد
سربازان
آتش را محاصره کرده اند
و شعله را به غنیمت گرفته اند
تهران - 66/11/9
در کام نهنگ
هزار موج
از هزار سو
تازیانه به دست
می آیند
- بار کدامین گناه
کشتی را چنین
سنگین کرده است ؟
_ گنهکار را
در آب افکنید
تا کشتی
به سلامت رود
_ خدا را شکر
همه پاکانند
و کشتی
کژ و مژ می شود هنوز
گناهکار منم ، در میان این پاکان !
در آبم افکنید
در آبم افکنید
هزار موج
از هزار سو
دهان گشوده اند و زبان بر کشتی می سایند
_ مرا در کام نهنگ
جای خوشتر که درین کشتی !
تهران - 66/11/9
باغ
به هنگام رعد و هنگامه ی باران
باغی در به رویم می گشود
و با سیبی سرخ می خندید
گفتم
باغی که نثارش
در طوفان چنین باشد
در آرامش چه خواهد بود
دریغا در باغ را بسته دیدم
به هنگامی که
نه رعد بود و نه باران
تهران - 66/11/17