مدایح بی صلهچه لازم است بگویم
بوتیمار
که چه مایه می خواهم ات ؟
چشمان ات ستاره است و
دل ات شک .
جرعه یی نوشیدم و خشکید .
دریاچه ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی آمد ،
می دانستم .
چه لازم بود بگویم
که چه مایه می خواستم اش ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
مدایح بی صلهچه لازم است بگویم
بوتیمار
که چه مایه می خواهم ات ؟
چشمان ات ستاره است و
دل ات شک .
جرعه یی نوشیدم و خشکید .
دریاچه ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی آمد ،
می دانستم .
چه لازم بود بگویم
که چه مایه می خواستم اش ؟
مدایح بی صله_ دریا دریا
ترانه ی اشک و آفتاب
چه ت اوفتاد
که گریستی ؟
_ تاریک ترک یافتم از آفتاب
خود را .
_ پیسوز اندیشه را
چه ت اوفتاد
که برافراشتی ؟
_ تابان ترک یافتم از آفتاب
خود را
خرداد 1365
مدایح بی صلهبسوده ترین کلام است
بسوده ترین کلام است ...
دوست داشتن .
رذل
آزار ناتوان را
دوست می دارد
لئیم
پشیز را و
بزدل
قدرت و پیروزی را .
آن نابسوده را
که بر زبان ماست
کجا آموخته ایم ؟
تیر 1365
مدایح بی صلهتنها
تنها اگر دمی ...
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتاده ترین سخن که " دوست ات می دارم "
چون تن دیسی بی ثبات بر پایه های ماسه
به خاک درمی غلتی
و پیش از آنکه لطمه ی درد درهم ات شکند
به سکوت
می پیوندی .
پس ، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم ؟
تعویذ ناگزیر تداوم تو
تنها
تکرار " دوست ات می دارم " است ؟
با این همه
بغض ام اگر بترکد ... _
نه
پر کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
می دانم !
تیر 1365
مدایح بی صلهجانی پر از زخم به چرک در نشسته _
جانی پر از زخم
چنین ام .
اما فردای تو چه خواهد بود
گر به ناگاه
هم در این شب بی تسلا
پلاس برچینم ؟ _
تداوم بی علاج دل شوره یی سمج
یا طنین سرگردان لطمه ی صدایی تنها ؟
هر چند صدا بر آب خواهد غلتید
و آب بر خاک می گذرد
که پژواکی ست پر اعتماد
از بشارت جاودانه گی
3 خرداد 1366
مدایح بی صلهخش خش بی خا و شین برگ از نسیم
شب غوک
در زمینه و
وِرِّ بی واو و رای غوکی بی جفت
از برکه ی همسایه _
چه شبی چه شبی !
شرم ساری را به آفتاب پرده در واگذار
که هنوز از ظلمات خجلت پوش
نفسی باقی ست .
دیو عربده در خواب است ،
حالی سکوت را بنگر .
آه
چه زلالی !
چه فرصتی !
چه شبی !
26 تیر 1366
مدایح بی صلهصحنه چه می تواند گفت
ترجمان فاجعه
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است ؟
این جا مطلق زیبایی به کار نیست
که کاغذ دیوار پوش نیز
می باید
زیبا باشد
در غیاب انسان
جهان را هویتی نیست ،
در غیاب تاریخ
هنر
عشوه ی بی عار و دردی ست ،
دهان بسته
وحشت فریب کار از لو رفتن است ،
دست بسته
بازداشتن آدمی ست از اعجازش
خون ریخته
حرمتی به مزبله افکنده است
ما به ازای سیر خواری شکم باره یی
هنر شهادتی ست از سر صدق :
نوری که فاجعه را ترجمه می کند
تا آدمی
حشمت موهون اش را باز شناسد .
نور
شب کور ...
نو
شب کور ...
نور
شب کور ...
نور
شب کور ...
مدایح بی صلهپیش می آید و پیش می آید
در کوچه ی آشتی کنان
به ضرب آهنگ طبلی از درون پنداری ،
خیره در چشمان ات
بی پروای تو
که راه بر او بربسته ای انگاری .
در تو می رسد از تو برمی گذرد بی آن که واپس نگرد
در گذرگاه بی پرهیز آشتی کنان پنداری ،
بی آن که به راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری ست بی پایان انگاری .
یکی بیش نیست
گرچه صفی بی انتها را ماند
- تداوم انعکاسی در آیینه های رو در رو پنداری -
و به هر اصطکاک ناملموس اما
چیزی از تو می کاهد در تو
بی این که تو خود دریابی
انگاری .
چهره در چهره بازش نمی شناسی
چنان است که ره گذری بیگانه ، پنداری ،
اما چندان که وا پس نگری
در شگفت با خود می گویی :
- سخت آشنا می نماید
دیروز است انگاری .
9 اردیبهشت 1367
مدایح بی صلهسال بی باران
سرود قدیمی قحط سالی
جل پاره یی ست نان
به رنگ بی حرمت دل زده گی
به طعم دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب .
ترجیح می دهی که نبویی نچشی ،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گواراتر از فرو دادن آن ناگوار است .
سال بی باران
آب
نومیدی ست .
شرافت عطش است و
تشریف پلیدی
توجیه تیمم .
به جد می گویی : " خوشا عطشان مردن ،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفت تسلیم است . "
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان ،
سیر گشنه گی ام سیراب عطش
گر اب این است و نان است آن !
16 اردیبهشت 1367
مدایح بی صله" مرگ را پروای آن نیست
ترانه ی اندوه بار سه حماسه
که به انگیزه یی اندیشد . "
اینو یکی می گف
که سر پیچ خیابون وایساده بود .
" - زنده گی را فرصتی آن قدر نیست
که در آیینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گزین کند . "
اینو یکی می گف
که سر سه راهی وایساده بود .
" - عشق را مجالی نیست
حتا آن قدر که بگوید
برای چه دوست ات می دارد . "
والاّهه این ام یکی دیگه می گف :
سرو لرزونی که
راست
وسط چارراه هروَر باد
وایساده بود .
16 اردیبهشت 1367