دوش مرغی به صبح می نالید / عقل و صبرم ببردو طاقت و هوش
یکی از دوســـــــتان مخلص را / مگر آواز من رســـــــــید به گوش
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش مرغی به صبح می نالید / عقل و صبرم ببردو طاقت و هوش
یکی از دوســـــــتان مخلص را / مگر آواز من رســـــــــید به گوش
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
تو آنی کز آن یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
sa.n parnian 80 مهندس " پس کجایید؟ نوبت شماست
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
تو و طوبا و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت ازرده گزند مباد
در این چمن چو در اید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در ان بساط که حسن تو جلوه اغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از ان خط چون سلسله دامی نفرستاد
دردا که از ان اهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچه جگر سوزه بود باز جگر سـازه شود
در شب کوچک من افسوس / باد با برگ درختان میعاد دارد
دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد
بر سر اتش جور تو خرابش کردند!
در کش بریده زلفش / بر کش در این میانش
شیر گردون کرد فربه خویش را تا آورند
شهریار پیل افکن را کباب از ران شیر!
روح را لذت و تفریح طرب می باید / گرچه در کسب هنر رنج و طعب می باید
دوش می آمد و رخسار بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / وان در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم/بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید / قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
یک شبی مجنون نمازش را شکست / بی وضو در کوچه لیلی نشست
تو را ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
من نه آنم که دو صد مسرع رنگین گویم /همچو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه تو
عاقلان بیهده خندند بدیوانه تو
وفا نکردی و کردم جفا ندیدی و دیدم / شکستی و نشکستم بردی و نبریدم
مبوس جز لب ساقی وجام می حافظ / که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت /متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال / مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد
مـي توان ســـوخت اگــر امـر بفرمايد عشق
پيلـه ي عشق مـــن ابــــريشم تنهايي شد
شـمع حـق داشت، به پروانه نمي آيد عشق
شهریارم مولا شهریارم مولا /یا علی یا علی لافتا الا علی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم...
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم / جرس فریاد می دارد که بر بندید مهمل ها
ای که مهجوری عشاق روا میداری / عاشقان را زبر خویش جدا میداری