تنها بگذارم ، كه در اين سينه دل من
يكچند ، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و ، يك بار بخندد
نمایش نسخه قابل چاپ
تنها بگذارم ، كه در اين سينه دل من
يكچند ، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و ، يك بار بخندد
در شبان غم تنهائي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
ما اين كم و كاست را نمي دانستيم
دل آنچه كه خواست را نمي دانستيم
باور كن اگر عنايت عشق نبود
دست چپ و راست را نمي دانستيم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
در نگاه تو رها ميشدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
رنجها با نقش نو هر لحظه بر حيرت فزود
از كدامين رنگ بشناسم زمان خويش را
از سياهي چرا هراسيدن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي ميماند
عطر خواب آور گل ياس است
اين عمر سبك سايه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پريد و نفسی رفت
ترکيب طبايع چون بکام تو دمي اسـت
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي اسـت
سلام علي جان خوبي خسته نباشيو پستتو ويرايش كن با ت بده[cheshmak]