با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
نمایش نسخه قابل چاپ
با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
یک شبی مجنون نمازش را شکست / بی وضو در کوچه لیلی نشست
تو آنی کزان یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای[golrooz]
یار مرا ، غار مرا ، عشق جگر خوار مرا / یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
الهی سینه ای درد آشنا ده
غم از هر دل که بستانی به ما ده
هرآنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون جامی که می بخشد سمرقند و بخارا را[golrooz]
اگر گرگی ، اگر شیری ، اگر کور /آخر عمرت بباشد در ته گور
رو که در خانه ی خودبسته ایم
نیست کمی کار بسی خسته ایم
من مستم و مدهوشم
شبگرد قدح نوشم!
می کوش که هرچه گوید استاد /گیری همه را به چابکی یاد
دل می رود ز دست صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند[golrooz]
دیروز نه پریروز اشکنه داشتیم
خاستیم بخوریم قاشق نداشتیم
خاستیم بخابیم بالیشت نداشتیم[khande]
می روی و گریه می آید مرا / ساعتی بنشین که باران بگذرد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
در آن درگه که گه گه که که که که شود / به امروزت مشو غره نه ای آگه
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد.
دیگر ای گندم نمای جو فروش / با ردای عجب عیبت را مپوش
شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بی همتا تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
دیدی که مرا جز تو کسی یاد نکرد ؟ / جز غم که 1000 آفرین بر غم باد
دردم از یـــــار است و درمان نیز هم/دل فدای او شد و جـــــان نیز هم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم /خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا ... که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
تو را دانش و دین رهاند درست
در رستگاری بباید جست
تویی بهانه آن ابر ها که میگریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
یا رب این نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است /آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
تو که از محنت دیگران بی غمی نشایدکه نامت نهند آدمی
یارب مددی کن و ندایی بفرست
طوفانزده ام راه نجاتی بفرست[golrooz]
تا شد آن طوطی برای سودگر
هم رفیق خانه هم یار سفر
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهـــرو آنســـت که آهسـته و پیوســــته رود
این تاپیک بی پایان نیست[tafakor]الآن 4-5 ماهه که هنوز دارید شعر میگید[taajob3]
دلا چونی دلا چونی دلا چون
همه خونی همه خونی همه خون
نا کرده گناه در جهان کیست بگو / آنکس که گنه نکرد چون زیست بگو
و تو آنسوی ترانه ها
خواب لاله و افرا و ستاره ببینی
یارب مددی کن و ندایی بفرست
طوفانزده ام راه نجاتی بفرست
تا تو را دیدم واله و شیدا شدم
در خودم گم بودم گم گشتم پیدا شدم
من نگویم که مرا از قفـــــس آزاد کنید[golrooz]
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید [golrooz]
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / وان در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند