نخست آدمی سیرتیپ یشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن
سعدی
نمایش نسخه قابل چاپ
نباید بستن اندر چیز وکس دل/که دل برداشتن کاریست مشکل
لذت اندر ترک لذت بود ای آزادگان / ما گداییم و این لذت نمی دانستیم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
می روی و گریه می آید مرا/ساعتی بنشین که باران بگذرد
دست در دامن مولا زد در / که علی بگذر و از ما مگذر
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو ان است که آهسته و پیوسته رود
ببخشید اشتباه شد!دانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟/طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یک سال دگر آمد و دنیا عوض نشد / چیزی به غیر پیراهن ما عوض نشد
- - - به روز رسانی شده - - -
یک سال دگر آمد و دنیا عوض نشد / چیزی به غیر پیراهن ما عوض نشد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
در سينه داغي دارم از لاله باغي دارم /با يادت اي گل هر شب در دل چراغي دارم
مرغک دلداده به عجب و غرور
کرد یکی لحظه تماشای مور
راستی را کس نمی داند که در فصل بهار /از کجا گردد پدیدار آن همه نقش و نگاه
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد ؟ / جز غم که هزار آفرین بر غم باد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
نه محقق بود نه دانشمند / چهار پایی بر او کتابی چند
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
نباید بست چیزی به دل / که دل کندن کاریست مشکل
لال شوم ، کور شوم ، کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم / همچو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
مور بدو گفت بدین سان جواب
غافلی ای عاشق بی صبر و تاب
باز آی به چشمم قدمی بگذار / چون اشک به چشمانم آشنا می اآیی
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش[golrooz]
شد چنان از تف دل کام سخنور تشنه / که ردیف سخنش آمده یک سر تشنه
هر کس ب طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
در نومیدی بسی امید است / پایان شب سیه سفید است
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را[nishkhand]
ای کار گشای هر چه هستند / نام تو کلید هر چه بستند
دل اگر خدا شناسی
همه در رخ علی بین
به علی شناختم من
به خدا قسم خدارا
در كارگه كوزه گري رفتم دوش ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش
ناگه يكي كوزه براورد خروش كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش[nishkhand]
شب روان مست ولای تو علی /جان عالم به فدای توعلی
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متهیرم چ نامم شه ملک لافتا را
الا یا ایها ساقی ادرک سن فناول ها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
حالا که من افتاده ام از پا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند/درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
ان چه از دریا به دریا می رود
از همانجا کامد انجا می رود
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا / به جز از خاک درش با که بود بازارش
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند