می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
نمایش نسخه قابل چاپ
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
يارب به وقت گل گنه بنده عفو كن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
ديدم بخواب خوش كه بدستم پياله بود
تعبير رفت و كار بدولت حواله بود
در پيش بي دردان چرا فرياد بي حاصل كنم
گر شكوه اي دارم به دل با يار صاحب دل كنم
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
ما راكه درد عشق و بلاي خمار هست
يا وصل دوست يا مي صافي دوا كند
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد