130
به می سوگند خوردم جرعهای بخش
که ما را در گلو سوگند ماندست
نمایش نسخه قابل چاپ
130
به می سوگند خوردم جرعهای بخش
که ما را در گلو سوگند ماندست
131
گواهی میده ای شب زا ریم را
که از من بدگمانی دور ماندست
132
دل ندارم غم جانان زچه بتوانم خورد
پیش از ین گرچه غمی بود دلی هم بودست
133
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بد از دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ماکم نتوان کرد که ذاتی است
چون مایهٔ آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من مست
کز آب دگر کهنه مارا نتوان شست
134
درد دلم را طبیب چاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلت به صبر گفت بپوشان
حال دل غرقه زان ره ندانست
خال بناگوش او ز گوشه نشینان
برد چنان دل که گوشواره ندانست
135
خون من در گردنم کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان منست
136
آنکه دلم شیفتهٔ روی اوست
شیفتهٔ تر میکندم این چه خوست؟
دوش بگفتم که دهانیت نیست
گفت که بسیاردرین گفتگوست
به که رخ از خلق بپوشد از انک
دیدهٔ بد آفت روی نکوست
هستی من رفت وخیالش نماند
این که تو بینی نه منم بلکه اوست
137
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
برگ صبوری کراست؟ بی رخ نیکوی دوست؟
گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید
دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست ؟
قبله اسلامیان کعبه بود در جهان
قبلهٔ عشاق نیست جز خم ابروی دوست
ای نفس صبحدم گر نهی آنجا قدم
خسته دلم رابجو در شکن موی دوست
جان بفشانم زشوق در ره باد صبا
گربرساند بما صبح دمی بوی دوست
روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند
خسرو مسکین نکرد میل بجز سوی دوست
138
یکایک تلخی دوران چشیدم
زهجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی
ز دور چرخ گفتا رایگان نیست
139
تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان
ای دل برو که برده و بران خراج نیست
مشنو حدیث بیخبران در بیان عشق
دانی که احسن القصص اندر فسانه نیست