پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
همیشه همان ...
همیشه همان ...
اندوه
همان :
تیری به جگر درنشسته تا سوفار .
تسلای خاطر
همان :
مرثیه یی ساز کردن . -
غم همان و غم واژه همان
نام صاحب مرثیه
دیگر .
همیشه همان
شگرد
همان ...
شب همان و ظلمت همان
تا " چراغ "
همچنان نماد امید بماند .
راه
همان و
از راه ماندن
همان ،
تا چون به لفظ " سوار " رسی
مخاطب پندارد نجات دهنده یی در راه است .
و چنین است و بود
که کتاب لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژه گان بی آرش را
به شاعران بگذارند .
و واژه ها
به گنه کار و بی گناه
تقسیم شد ،
به آزاده و بی معنی
سیاسی و بی معنی
نمادین و بی معنی
ناروا و بی معنی . -
و شاعران
از بی آرش ترین الفاظ
چندان گناه واژه تراشیدند
که بازجویان به تنگ آمده
شیوه دیگر کردند ،
و از آن پس ،
سخن گفتن
نفس جنایت شد .
1363
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
سلاخی می گریست ...
سلاخی
می گریست
به قناری کوچکی
دل باخته بود .
1363
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
شبانه ( به فریادی ... )
به فریادی خراشنده
بر بام ظلمت بیمار
کودکی
تکبیر می گوید
گرسنه روسبی یی
می گرید
آلوده دامنی
از پیروزی برده گان دلیر
سخن می گوید .
لجه ی قطران و قیر
بی کرانه نیست
سنگین گذر است .
روز اما پایدار نماند نیز
که خورشید
چراغ گذرگاه ظلماتی دیگر است :
بر بام ظلمت بیمار
آنکه کسوف را تکبیر می کشد
نوزادی بی سر است .
و زمزمه ی ما
هرگز آخرین سرود نیست
هرچند بارها
دعای پیش از مرگ بوده است .
8 مهر 1363
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
این صدا ...
این صدا
دیگر
آواز آن پرنده ی آتشین نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم _
آهن
اکنون
نشتر نفرتی شده است
که درد حقارت اش را
در گلوگاه تو می کاود .
این ژیغ ژیغ سینه در
دیگر
آواز آن غلتک بی افسار نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم _
غلتک کج پیچ
اکنون
درهم شکننده ی برده گانی شده است
که روزی
با چشمان بربسته
به حرکت
نیرویش داده اند .
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
بهتان مگوی ...
بهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است .
آفتاب از حضور ظلمت دل تنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست .
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست ،
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجال درنگ نیست .
همین بس که یاری اش مدهی
سواری اش مدهی .
دی 1363
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
با " برونی یفسکی "
آن گاه که شماطه ی مقدر به صدا درآید
شیون مکن
سوگندت می دهم
شیون مکن
که شیون ات به تردیدم می افکند .
رقص لنگری در فضای مقدر و ، آن گاه
نومیدی شیون افرینی از آن دست ؟ _
نه ، سنجیده تر آن که خود برگزینی و
شماطه را خود به قرار آری .
مرگ مقدر
ان لحظه ی منحمد نیست
که بدان باور داری
خایف و لرزان
بارها از این پیش
این سخن را
با تو
در میان نهاده ام .
حمال شکی بوده ام من
که در امکان تو نمی گنجد
و کفایت باور آن ات نیست .
کجا دانستی که ربع آسمان
گنجینه یی ست ناپایدار
سقف لایدرک
شادروانی بی اعتماد و
سرپناهی بی متکا تو را ،
وجود تو را
که مسافری یک شبه ای
در معرض باران و بادی بی هنگام .
شماطه ی لحظه ی مقدر . _
به دوزخ اش افکن
آه
به دوزخ اش اندر افکن !
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
کریه اکنون ...
" کریه " اکنون سفتی ابتر است
چرا که به تنهایی گویای خون تشنه گی نیست
تحمیق و گران جانی را افاده نمی کند
نه مفت خواره گی را
نه خودباره گی را .
تاریخ
ادیب نیست
لغت نامه ها را اما
اصلاح می کند .
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
سپیده دم
بانگ در بانگ
خروسان می خوانند .
تا دوردست های گمان اما
در این پهنه ی ماسه و شوراب
روستایی نیست .
روز است که دیگر باره باز می گردد
یادآور صبح و سلام و سبزه ،
و تحقیر است که هر سپیده دم
از نو
اختراع می شود
در تجربه ی گریان همیشه .
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
کویری
نیمی ش آتش و نیمی اشک
می زند زار
زنی
بر گهواره ی خالی
گل ام وای !
در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرت جان اش را
بر پینه های کهنه نهالی
گل ام وای
گل ام !
در قلعه ی ویران
به بی راهه ی ریگ
رقصان در هرم سراب
به بی خیالی .
گل ام وای
گل ام وای
گل ام !
1364
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مدایح بی صله
کجا بود آن جهان
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطه ام راه بر بسته است ؟ _ :
آتش بازی بی دریغ شادی و سرشاری
در نه توهای بی روزن آن فقر صادق .
قصری از آن دست پر نگار و به آیین
که تنها
سرپناهی بود و
بوریایی و
بس .
کجا شد آن تنعم بی اسباب و خواسته ؟
کی گذشت و کجا
آن وقعه ی ناباور
که نان پاره ی ما برده گان گردن کش را
نان خورشی نبود
چرا که لئامت هر وعده ی گمج
بی نیازی هفته یی بود
که گاه به ماهی می کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می گریخت ،
و ما را
حضور ما
کفایت بود ؟
دودی که از اجاق کلبه برنمی آمد
نه نشانه ی خاموشی دیگ دان
که تاراندن شور چشمان را
کلکی بود
پنداری .
تن از سرمستی جان تغذیه می کرد
چنان که پروانه از طراوت گل .
و ما دو
دست در انبان جادویی شاه سلیمان
بی تاب ترین گرسنه گان را
در خوانچه های رنگین کمان
ضیافت می کردیم .
هنوز آسمان از انعکاس هلهله ی ستایش ما
( که بی ادعاتر کسان ایم )
سنگین است .
این اتش بازی بی دریغ
چراغان حرمت کیست ؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصر پر نگار به آیین
که کنون
مرا
زندان زنده بیزاری ست
و هر صبح و شام ام
در ویرانه هایش
به رگ بار نفرت می بندند .
کجایی تو ؟
که ام من ؟
و جغرافیای ما
کجاست ؟
25 بهمن 1364