پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
سماع سوختن
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی، بی چراغ تاریکی
آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید؟
چون درخت آمدی، زغال مرو
میوه ای، پخته باش، کال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر کار
خشک و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد
سوختن در خوای نور شدن
سبک از حبس خویش دور شدن
کوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد که کرد او را سنگ؟
ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست
سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
فکر پرواز در دل سنگ است
مگرش کوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد
سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
بجهد آتش از میان دو سنگ
برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار
ادامه دارد ...
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
سماع سوختن
برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار
خنده نور است کز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب
نور خود چیست؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی
هستی از ذوق خویش سرمست است
رقص مستانه اش ازین دست است
نور در هفت پرده پیچیده ست
تا درین آبگینه گردیده ست
رنگ پیراهن است سرخ و سپید
جان نور برهنه نتوان دید
بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند؟
زان سیاهی که مختصر گیرند
آٍمان پر شود چو پر گیرند
ذره انباشتی و تن کردی
خویشتن را جدا ز من کردی
تن که بر تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است
رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور؟
ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود
ادامه دارد ...
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
سماع سوختن
ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود
تخته بند تنی، چه جای شکیب؟
بدر آی از سراچه ی ترکیب
مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت
گل سوری که خون جوشیده ست
شیره ی آفتاب نوشیده ست
آن که از گل و گلاب می گیرد
شیره ی آفتاب می گیرد
جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازکی در اندیشه ست
پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب
لاله ها پیک باغ خورشیدند
که نصیبی به خاک بخشیدند
چون پیامی که بود، آوردند
هم به خورشید باز می گردند
برگ، چندان که نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد
وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشید می گزارد او
شاخه در کار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است
دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است
ادامه دارد ...
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
سماع سوختن
دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند
چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در کار
گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دست خندیدست
نرم و نازک از آن نفس که گیاه
سر بر آرد ز خاک سرد و سیاه
چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست
دم آهی که در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست
دل خورشید نیز مایل اوست
زان که این دانه پاره ی دل اوست
دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش آفتاب ادراک است
سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهی و پا در بند
سر کشیدم به آسمان بلند
شبم از بی ستارگی، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
که تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم
دست هیزم شکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
کنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
خون بلبل
بهارا چه شیرین و شاد آمدی
که با مژده داران داد آمدی
بده داد ما را که خون خورده ایم
ستم های آن سرنگون برده ایم
بدر برده از دست بیدادگر
دلی در بدر، غرق خون جگر
دلی، مانده صد زخم خنجر در او
دلی، کین خون برادر در او
دلی، در عزای عزیزان به در
ندانی که نامرد با ما چه کرد
گرفتند و بردند و آویختند
چه خون ها که هر صبحدم ریختند
ندادند رخصت که بیوه زنی
بر آرد ز سوز جگر شیونی
نه آن سوگواری که نگذاشتند
که ازگریه هم باز می داشتند
بهارا ببین این دل ریش ریش
بلا برده از طاقت خویش بیش
ادامه دارد ...
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
خون بلبل
بهارا ببین این دل ریش ریش
بلا برده از طاقت خویش بیش
دلی کش به صد درد آغشته اند
دلی کش به هر صبحدم کشته اند
بهارا من از اشک پنهان پرم
که این گریه ها را فرو می خورم
کجا بودی ای کاروان امید
که عمری دلم انتظارت کشید
چه آوردی از راه دور و دراز
بگو آنچه بود از نشیب و فراز
بهارا بر این دشت گلگون گذر
که گیری ز خون شهیدان خبر
بپرس از شقایق که چون می دمد
که جای گل از خاک خون می دمد
تو رفتی و روی چمن زرد شد
دل باغبان تو پر درد شد
گل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو ازین بام ویران گریخت
تو رفتی و آمد زمستان سخت
به سوگ تو گردون سیه کرد رخت
فروخفت خورشید و یخ بست آب
سر بخت بستان گران شد ز خواب
مگر گردبادی در آمد ز راه
که شد روز روشن چو شام سیاه
تگرگ از درختان فرو ریخت برگ
درو کرد این کشته را داس مرگ
فرود آمد آن برق با بانگ سخت
به جا ماند خاکستری از درخت
تو رفتی و این باغ ماتم گرفت
سر سرو آزادگی خم گرفت
ادامه دارد ...
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
خون بلبل
تو رفتی و این باغ ماتم گرفت
سر سرو آزادگی خم گرفت
اجاق شب افتادگان سرد شد
سر مرد پامال نامرد شد
تو رفتی و داغ تو در سینه ماند
به دل آتش عشق دیرینه ماند
نگر تا شب تیره چون سوختیم
چراغی ز جان خود افروختیم
نگردد جهان تا نگردد جهان
بد و نیک گیتی نماند نهان
نگفتیم که یک روز سر بر کنیم؟
جهان را به آیین دیگر کنیم
به آیین دیگر بر آرد بهار
گلی بی غبار غم روزگار
بهارا بیا كان زمستان گذشت
گل و لاله پر کرد دامان دشت
بیا تا ببینیم در کار گل
ز شبنم بشوییم رخسار گل
بهاری نو آمد به صد دلبری
بیا تا ازو گل به دامن بری
بهارا ببین تا چه پرورده ایم
ز خون دل خود گل آورده ایم
فرو برده در سینه ی خویش چنگ
گلی نو بر آورده خورشید رنگ
ادامه دارد ...
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
خون بلبل
فرو برده در سینه ی خویش چنگ
گلی نو بر آورده خورشید رنگ
بهاری بدین نازنینی کجاست
که این خون بهای شهیدان ماست
بهارا ندیدی تو آن رستخیز
کزو چشم و دل بود خونابه ریز
ز هر سوی برخاست بانگ درشت
گره کرد خشم خروشنده مشت
چو مشت تهی پر شود کوه کیست
که را پیش سیل است یارای ایست؟
همان آب کو سر فرو افکند
چو انبوه شد کوه را برکند
سرافتادگان چون سر افراشتند
از آن خیره سر تاج برداشتند
فر ماند شمشیر از موج خون
ستمکاره چون تاج شد سرنگون
در آن تیر باران سپر سینه بود
که از تیر در سینه ترسی نبود
به خون شهیدان پیروزگر
که شمشیر بر خون نیابد ظفر
بهارا ببین کاین خط سرنوشت
برادر به خون برادر نوشت
بهارا بهل تا بگریم چو ابر
که از دست دل رفت دامان صبر
ندیدی تو آن کودک شیر خوار
که غلتید بر خاک این رهگذار
ز پستان مادر که خون می چکید
پی شیر می گشت و خون می مکید
ادامه دارد ...
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
خون بلبل
ز پستان مادر که خون می چکید
پی شیر می گشت و خون می مکید
ندیدی تو آن نو عروس جوان
ز خون کرده آرایش گیسوان
نیاسوده در بستر آرزو
فروخفت بر خاک خونین کو
ندیدی تو آن درد بیدادگر
پسر غرق خون روی دست پدر
از آن نعره ی درد و فریاد کین
بلرزد دل کوه و پشت زمین
همه تن نباشم چرا گریه ناک
که صد شاخه از من جدا شود چو تاک
چرا خون نبارد از این سرگذشت
که یک عمر در خون و خنجر گذشت
بهارا نگه کن که بر شاخسار
چه می خواند آن مرغ آزادوار
اگر خون بلبل نجوشد به باغ
کجا از گل سرخ گیری سراغ؟
گل سرخ، نو می کند یاد دوست
که رنگ گل سرخ از خون اوست
بهارا گل تازه را یاد ده
ز سرو کهن، خسرو روزبه
شبی با رفیقی در آمد به راز
در خانه کردم به رویش فراز
گشاده رخ و مهربان دیدمش
گرفتم در آغوش و بوسیدمش
عصا را به کنج سرا تکیه داد
کله برگرفت و قبا برگشاد
نگه کرد پیش و پس خانه را
ره آمد و رفت بیگانه را
سرا بود ایمن، سبک دل نشست
سلاح و کلاهش به نزدیک دست
زهر در سخن های بایسته گفت
شب تنگ ما را گل از گل شکفت
ادامه دارد ...
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
خون بلبل
زهر در سخن های بایسته گفت
شب تنگ ما را گل از گل شکفت
سبک خیز و آهسته رفتار بود
پر اندیشه و گرم گفتار بود
دو چشمم به دیدار او خو گرفت
دلم از دلیریش نیرو گرفت
دلیری که فخر دلیران بدوست
ازو هر چه آمخته داری نکوست
زهی پایداری! که آن پایدار
وفا را به سر بردی تا پای دار
گذشت ازس ر و خم نشد گردنش
سرافکندگی ماند با دشمنش
به مردانگی مرگ را کرد خوار
زهی مرد و آن مرگ با افتخار
کسی را بدین مایه ارزندگی ست
که مرگش گشاینده ی زندگی ست
بهارا به یاد آر از آن سرو ناز
که افتاده هم سرفراز است باز
در آن واپسین دم که دم در کشید
نسیم تو را در هوا می شنید
تو را پیش می دید آن خوش خبر
که بر می دمی ی نهان از نظر
تو را می ستود، ای بهار شگفت
که باد تو اکنون وزیدن گرفت
درود تو هنگام بدرود گفت
که باغ تو در چشم او می شکفت
بیا تا مزارش پر از گل کنیم
چنین، یادی از خون بلبل کنیم