راستی را کس نمی داند که در فصل بهار از کجا گردید پدیدار این همه نقش و نگا ر
نمایش نسخه قابل چاپ
راستی را کس نمی داند که در فصل بهار از کجا گردید پدیدار این همه نقش و نگا ر
راز ی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن / در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
نه خدا توانشم خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چ نامم شه ملک لا فطا را
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را / به خال هندویش بخشم سمر قند و بخارارا
از خدا جویم توفیق ادب بی ادب محروم ماند از لطف رب
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی!
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
یارا سببی ساز که یارم بسلامت
باز آید و برهانمد از بند ملامت
تو که کیمیا فروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا / یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند!
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا
بجز از خاک درش با که به روی بازار است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تنم از پای درآورد و رجز خوانی کرد
با من این روح سبک سیر گرانجانی کرد
(عارف)
در کارگه کوزه گری رفتم دوش / دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش
دوش می گفت که حافظ همه رویست و ریا بجز از خاک درش با که بگو در کار است
حافظ
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است/ ای به فدای چشم تو این چ نگاه کردن است
تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن / در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
نگاهت میکنم اما نگاهم از تو میترسد
دل شیدای مست بی پناهم از تو میترسد
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
مست عشقم مست شوقم مست دوست
مست معشوقی که دنیا دست اوست
تو آنی کزان یک مگس رنجه ای[golrooz]
که امروز سالار و سرپنجه ای[golrooz]
یار ان بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
رهروان مست ولاي تو علي جان عالم به فداي تو علي
ببخشيد اشتباه شد [khejalat]
اي هدهد صبا به صبا مي فرستمت بنگر كه از كجا به كجا مي فرستمت
ای عشق همه بهانه از توست
من خاموشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست!
تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن / در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد ان گرفت جان برادر که کار کرد
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند.
در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس ار این میوه نچیدست
تا نگردی اشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم