ندانی که جز تو ندارم پناهی
ندانی که جز من نداری سپاهی
به گردون باری تعالی قسم
به جنگل به دریا به صحرا قسم
که من عاشق خلق و خوی توام
که من عاشق چشم و روی توام
نمایش نسخه قابل چاپ
ندانی که جز تو ندارم پناهی
ندانی که جز من نداری سپاهی
به گردون باری تعالی قسم
به جنگل به دریا به صحرا قسم
که من عاشق خلق و خوی توام
که من عاشق چشم و روی توام
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نفهمیدم چرا با دیدن او
دلم لرزید از خندیدن او
ولی دلهای خونین جامگان در سینهها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
دين و دل باخته ديوانه رويی بوديم
بسته سلسله ، سلسله مويی بوديم
کس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يک گرفتار از اين جمله که هستند نبود
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
من نقش خویش را همه جا در تو ديده ام
تا چشم بر تو دارم در خويش ننگرم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
من در این لبخند و در خندیدن او
دلم لرزید از فهمیدن او