وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانی آیدش بازیچه در گوش
نمایش نسخه قابل چاپ
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانی آیدش بازیچه در گوش
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟ / سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی ؟
یارب به کمند عشق پا بستم کناز دامن غیر خودتهی دستم کنیکباره زاندیشه عقلم برهانوزباده صاف عشق سر مستم کن
نه تاب و ارزش من رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانیست
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است / ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تو کیمیای بزرگی بجوی بی خبران
بهل که قصه ز خاصیت گیاه کنند
دانی که چرا همی کند نوحه گری ؟ / همگام سپیده دم خروس سحری؟
یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آندر بارگاه قدس برِ قدسیان نبود
دامن عمر تو ایام همی سوزد
مزن از آتش دل دست بدانمانش
درد مارا نیست درمان الغیاث
هجر مارا نیست پایان الغیاث
ثانیه ها در پی هم می روند /نیست کسی که در پی آن رود
در تو تنها عشق و مهر مادری است
شیوه ما عدل و بنده پروری است
تیر و تبر ببر به بر پیر تیز گر / گو تیر تیز کن تبر از تیر تیز تر
راه پنهانی میخانه نداند همه کس جز من و زاهد و شیخ و دوسه رسوای دگر
رقعه دانم زدن به جامه خویش
چه کنم نخ کم است و سوزن نیست
تا بوده چسم عاشق در انتظار یار بوده / بی آنکه وعده باشد در انتظار بوده
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
یاراب مکن از لطف پریشان مارا / هر چند که هست جرم و عصیان مارا
ای که دائم به خویش مغروری
گر ترا عشق نیست مغدوری
یاران مدد که جذبهی عشق قوی کمند /دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
آنکس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
یاد باد آن که دمی گر ز درت میرفتم/محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا
ایدل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
یارم چو قدح بدست گیرد بازار بتان شکست گیرد / هرکس که بدید چشم او گفت کو محتسبی که مست گیرد
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی
یا اگر ننشست باما نیست جای اعتراض / پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت
گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی /گفتم منم غریبی از شهر بی نوایی
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی بدر پیر مناجات بریم
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوی را
آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینه ام روی زآهن چکنم
می باش به عمر خود سحر خیز/ وز خواب سحر گهان بپرهیز
ما جامه نمازی به سر خم کردیمبا خاک خرابات تیمم کردیمشاید که در این صومعه ها در یابیمآن علم که در مدرسه ها گم کردیم
می کوش که هر چه گوید استاد / گیری همه را به چا بکی یاد
در این شب سیاهم گمگشته را مقصوداز گوشه ای برون آ ی ای کوکب هدایت
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آید / در خت دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
تو را توش هنر می باید اندوخت حدیث زندگی می باید آموخت /بباید هر دو پا جستن نهادن از آن پس فکر فردا ایستادن
نغمه زنم بر سر دیوار باغ
خوش کنم از بوی ریاحین دماغ
غزل هایت را
توی پیاده رو جا گذاشتم
وقتی دیدم تمام شهر می گریند
تازه فهمیدم
غزل های تو را
خوانده اند
...
دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردند
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کرد تنم عمر حسابش کردند