ای آفتای خوبان میسوزد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
نمایش نسخه قابل چاپ
ای آفتای خوبان میسوزد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
تا چشم رو هم میذاری می بینی عمر تموم شد
بین چهارتا دیوار وجود تو حروم شد
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی*** خرقه جائی گرو و باده و دفتر جائی
یکی برزیگری نالان درین دشت
به خون دیدگان آلاله می کشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
تا بچرد رنگ در ميانهي کهسار
تا بچمد گور در ميانهي فدفد
دل به کس هرگز نبندد
آنکه در سر عقل دارد
دل به دنیا هم نبندد
آنکه بر کس دل نبندد
درنهایت دل ندارد
آنکه در سر عقل دارد
من عقل ندارم...!!!
در خرابات مغان نور خدا می بینم *** ای عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
من از گردون گرد دار دنیا
به قدر ی شکوه دارم
که تنها یاور پاسخ ده من
توان پاسخم را هم ندارد
نمیدانم چرا این داور نیک
به اخلاق خلایق فرق داده
نمیدانم چرا یکسان نبوده
کمال بخشش بر خلق خالق
یکی را داده مینودر به دنیا
یکی را غرق دوزخ در همین جا
انگار اینو رو پیشونیمون نوشتن
که سفر تقدیر ماست واسه همیشه
ما همینیم جنگل بدون ریشه
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند *** و آنکه این کار ندانست در انکار بماند