زان جماعت که زتو طالب حورند و قصور
در شگفتم که زتو جز تو,چه را می خواهند
نمایش نسخه قابل چاپ
زان جماعت که زتو طالب حورند و قصور
در شگفتم که زتو جز تو,چه را می خواهند
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
ثنا ها کرد بر روي چو ماهش
بپرسيد از غم و تيمار راهش
شبروان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند
دلا چونی دلا چونی دلا چون
همه خونی همه خونی همه خون
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
در تو پیدا فر ما فرهنگ ما آیین ما
از تو بر پا رایت دانایی و دانشوری
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپرشدنش سوز و گدازی نکنیم
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بیوفایی ماست
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است[golrooz]
تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان
نگذار آواز پرنده ایی که از درد و اشتیاق در سکوت
ترسناک غروب می خواند
ترا مجذوب کند
و پیش از ان این خدای ناشناس در دل تو ره یابد
فروغ[golrooz]
دریـــغ مـدت عمـرم که بـر امیـد وصـالبه سر رسید و نیامد به سر، زمان فراق
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان مارا بس
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
در کوری نیک نامی ما را گذر ندادند/ گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بر اندازیم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم /جرس فریاد می دارد که بر بندید مهمل ها
آلوده ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
دوش دیدم که حافظ همه روی است و ریا / بجز از خاک درش با که به روی در کار است
تا تو را دمب و مرا پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است
تنگ پر از اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من کاری چنین کم تر کنم
مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن ز انسان که کردی بر خلیل
لذت اندر ترک لذت بود ای آزادگان / ما گدا بودیم و این لذت نمی دانستیم
من که دیبا نداشتم همه عمر
دیدن ای دوست چون شنیدن نیست
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
یک نفس بنای این دیوار باش
در خرابی های ما معمار باش
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی
یه روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شدو بارید
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
در دایره وجود موجود علیستاندر دوجهان مقصد و مقصود علیستگرخانه اعتقاد ویران نشدیمن فاش بگفتمی که معبود علیست
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدسذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
کودکان گریه می کنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست
ترسم که نمانم من از این رنج دریغاکاندر دل من حسرت روی تو بماند