در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند من از خوش باوری اینجا محبت آرزو کردم
نمایش نسخه قابل چاپ
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند من از خوش باوری اینجا محبت آرزو کردم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هرچه دیده بیند دل کند یاد
دل من همی داد گفتی گواهی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
یارب مددی کن و ندایی بفرست
طوفانزده ام راه نجاتی بفرست[golrooz]
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن ... ای بهار آرزو بر سر من سایه فکن!
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب رفته باز نیاید به جوی
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
در میان اب و اتش همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست
هرکه از جان شیرن نگذرد فرهاد نیست
تویی که بر سر کشوری چون تاج
بیرزد اگر همه خوبان دهندت باج
جز راست مگوی گاه و بی گاه
تا حاجت نایدت به سوگند
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
دردا که دلم خبر ز دلدار نیافت
از گلبن وصال تو به جز خار نیافت
عمری به امید،حلقه زد بر در او
چون حلقه برون در،دگر بار نیافت
تا شد آن طوطی برای سودگر
هم رفیق خانه هم یار سفر
روز ها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مگوی انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟[golrooz]
امیدوار بود آدمی را به کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
نقش طومار فلک نقشه ی سرگردانی است
تا کی این دوز و کلک لوله شود طومارش
نسیم عصر از میان دالان
به سردی میگذرد
سازی همراه رقص تو نغمه میخواند
و امواج تیره اسراحت می کنند
و اهنگی گم میشود
فروغ فرخزاد[golrooz]
دلی دارم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
تاب بنفشه میدهد طره ی مشک سای
تو پرده غنچه میدرد خنده ی دلگشای تو
وه چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مفتون داشت او
وان شبان,بیم زده,دل نگران
شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری اویخت
مار پیچید وبه سوراخ گریخت
تاجری در کشور هندوستان
طوطئی زیبا خرید از دوستان
نمانده است در هیچ کس مردمی
گریزان شده ادم از ادمی
یکی خوب کردار و خوش خوی بود
که بصیرتان را نکو گوی بود
در این درگه که هرگه که که و که که شود ناگه
مشو غره ز امروزت که از فردا نه ای آگه
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز شب
دانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
دوستی با هر که کردم خصم مادر زاد شد
آشیان هر جا نمودم خانه صیاد شد
در نی خلقت خدا تا در دمید
نی زنی نالان تر از ملا که دید؟
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز